از مجموعه‌ی «کار به روایت کارگران» | بخش چهارم: گفتگو با رسول | مصاحبه‌گر: محمد غزنویان

kargar-mekaniki

دریافت نسخه‌ی PDF

محمد: رسول، میتوانی بگویی چند سال است که کار میکنی؟
رسول: ده سال

محمد: الان چند ساله هستی؟
رسول: سی

یعنی تا قبل از بیست سالگی کار نمیکردی. دبیرستان را تمام کردی؟
تمام کردم و امتحان دانشگاه هم دادم. ولی قبول نشدم و دیگر انگیزه‌ای برای درس خواندن نداشتم.

چرا؟ چه باعث شد که با یکبار امتحان دادن، انگیزهات را از دست بدهی؟
اگر قبول هم می‌شدم، نمی‌توانستم چندین سال صبر کنم تا ببینم کار گیر می‌آورم یا نه. هزینه‌ی درس هم بالاست. می‌دیدم اغلب بچه‌هایی که قبول می‌شوند حمایت خانواده را دارند.

مثلا چطور حمایتی؟ مالی؟ مثلا اگر دانشگاه دولتی قبول میشدی، ممکن بود هزینهی زیادی روی دستت نگذارد.
دانشگاه دولتی قبول‌شدن هم حمایت خانواده را می‌خواهد. خانواده‌ی من حمایت نمی‌کردند. چهار تا خواهر و برادر داشتم که خرج همه هم با پدرم بود. باید می‌نشستم خانه و درس می‌خواندم، کلاس می‌رفتم، کتاب می‌خریدم. اینها همه هزینه است.

از تو توقع داشتند که هر چه سریعتر کمکخرج باشی؟
آنها که چنین توقعی داشتند، ولی مستقیم نمی‌گفتند. ولی خودم هم تحت فشار بودم. وجدانم قبول نمی‌کرد.

چرا تا قبل از بیست سالگی به تو فشار نیاوردند؟ یا مثلا چرا تا آنوقت وجدانت درد نمیگرفت؟
بابت هر هزینه‌ای که می‌گرفتم باید جر و بحث می‌کردم. حتی برای پول رفت‌وآمد باید چند ساعت سوال و جواب پس می‌دادم. می‌گفتند: نداریم!

نمیشد کار نیمهوقت پیدا کنی؟
چند بار رفتم. بعضی وقت ها متوالی یک یا دو ماه کار هم کردم. اما پولی نمی‌دادند. به زور خرج جیب خودم درمی‌آمد.

من اصلا با اینکه آدم زیر سن، یعنی در دوران کودکیاش مجبور به کار بشود سازگاری ندارم. ولی خب لابد پدرت بوده که خیلی زیاد تحت فشار بوده.
بیچاره! خیلی کار می‌کرد. خودم هم خجالت‌زده می‌شد‌م. گاهی خودش چند ماه حقوق نمی‌گرفت. خجالت می‌کشید تو روی ما نگاه کند. گاهی وضع طوری بد می‌شد که حتا برای شام و ناهار مشکل داشتیم.

فقط یک کارگر شریف است که با این تعداد فرزند و اینهمه خرج و مخارج وجدانش قبول نمیکند به بچهاش بگوید برو خرجی بیاور.
به هر حال مرد خوبی است. ولی خب بهتر بود فکر می‌کرد.

مثلا قبل از اینکه به فکر خلق تو باشد؟
نمی دانم والله. انگار آن‌وقت وضع‌اش خوب بوده. ولی خودش با این تعداد بچه و پول کارگری، خودش را عذاب داد.

در بیست سالگی تصمیم گرفتی مستقل باشی یا بروی و کمک‌خرج پدرت باشی؟
اول از همه دلم می‌خواست مستقل باشم. برای خودم خانه بگیرم و حداقل جلوی چشم آنها نباشم. بعد کم‌کم کمک‌شان بکنم.

خب این تصمیم از کجا آمد؟
خب دلم می‌خواست.

دلت که می خواسته حتما. اما منظورم این است که سبک زندگی کسانی دور و برت چشمت را گرفته بود، مساله عشق و حال و جوانی بود؟ یا هر چیزی که به این تصمیم استقلال منجر میشد؟
دور و برم خودمان که همه مثل هم بودیم. اما خب تو فامیل بودند کسانی که دست‌شان به دهان‌شان می‌رسید. هم‌سن‌وسال‌ های من برای خودشان برو و بیا داشتند.

میفهمم. حالا کاری بلد بودی برای عملیکردن این تصمیم؟
هیچی! هیچ‌کاری بلد نبودم. اما غرور داشتم. گفتم هر کاری گیرم بیاید تا آخرش می‌روم و زندگی‌ام را می‌سازم.

قدم اولت چه بود؟
رفتم پیش چند تا از بچه‌ها و گفتم دنبال کار هستم. افتادیم دنبال کار.

پس هر چقدر دور و برت بچههایی که مستقل نباشند کم بود، ولی همسنِ کارگر زیاد بود؟
خیلی از بچه‌های مدرسه که درس را ول کرده بودند، توی مکانیکی و کارهای فنی بودند. نه اینکه وضع‌شان خوب شده باشد، اما لااقل خرج خودشان دست‌شان بود.

خب نتیجه چه شد؟
بعد از دو سه هفته قرار شد بروم در تعمیرگاه ماشین سنگین و کار یاد بگیرم، آخر هفته‌ها هم پولی گیرم بیاید. اما دو هفته که گذشت دیدم حتا از پول آخر هفته هم خبری نیست. گفتم من روزی دو وعده غذا از جیبم می‌خرم. لااقل کرایه‌ماشینم را بدهید تا دلم خوش باشد کار می‌کنم. هزار تومان پول داد! خیلی عصبانی شدم و دعوا کردم. فحش دادم و رفتم. تصمیم گرفتم بروم خدمت. رفتم کارهایش را انجام دادم و دو ماه نشده رفتم تبریز.

پس تجربهی اول نه موفق بود و نه طولانی. طوریکه داوطلب شدی با پای خودت بروی خدمت مفت و مجانی.
بد نبود. آنجا رانندگی ماشین سنگین یاد گرفتم. آشپزی یاد گرفتم و استقلال هم داشتم.

بعد؟ از کار و کاسبی بعد از خدمت بگو.
بعدِ خدمت رفتم توی یک گاراژ دیگر و شروع به کار کردم.

صبر کن رسول! متوجه یک مسئله نمیشوم. تو که مکانیکی بلد نبودی. تجربهی اول گاراژ رفتن هم جالب نبود و محیط را میشناختی. دوباره چه شد از آنجا سر درآوردی؟
جایی را بلد نبودم! هر چه هم دوست و رفیق داشتم آنجا بودند.

یعنی مهم بود کنار دوستان باشی، هم وقت بگذرد و هم اگر نیاز شد حمایتات کنند؟
بالاخره باید یک جا می‌رفتم که چهار تا آشنا داشته باشم تا برایم کار پیدا کنند. کجا می‌رفتم؟ همه‌ی بچه‌ها اینجا بودند. رفتم کار بگیرم. کار هم گرفتم. بودن بچه‌ها چیز کمی نیست. با همین‌ها در طول روز حرف نزنیم که اصلا اوضاع خراب می‌شود.

چی یاد گرفتی؟
هیچی! ولی خوب یک‌سال و خرده‌ای کار کردم و لااقل فشارهای بعد از خدمت از سرم برداشته شد. فهمیدم می‌شود پول درآورد. دوست و آشنا پیدا کردم. با کسی جر و بحث نمی‌کردم.

همینجا یک سوال کوتاه بپرسم. چرا دیگر جر و بحث نمیکردی؟ همان یک تجربهی قبل از خدمت باعث شد سر براه بشوی؟ عاقل شده بودی؟ میخواستی کارت را حفظ کنی؟
توی خدمت که یاد گرفتم حرف زیادی نزنم. توی گاراژ هم مثل پادگان بود. قدیمی، سن بالا، سبیل کلفت، صورت زخمی، مایه‌دار، ماشین‌دار، هر کدام‌شان یک‌جور خاصی احترام می‌خواهند. رحم نمی‌کنند. تو هم یا باید بی‌رحم باشی یا این‌که سرت را بندازی پایین. من زور بی‌رحم‌ بودن نداشتم. هم‌سن‌وسال‌ های من که دل‌شان می‌خواست گرد و خاک کنند، دهان‌شان را بدجوری می‌بستند. یه بار طرف را خِفت می‌کردند و برای همیشه دهانش بسته می‌شد.

خب با این روشی که یاد گرفته بودی، پولی هم گیرت آمد؟
بخور نمیر بود. برای من خوب بود. تنها شانس من تو گاراژ این بود که بین آن‌همه آدم عجیب و غریب با ص آشنا شدم و دست و بالم را گرفت. باورم نمی‌شد که بگذارد باهاش بیرون بروم.

این از کدام دستهای بود که قبلا نام بردی؟
از هیچکدام. خیلی فرق داشت. اسکانیا را برای یک ماه و نیم باید می‌خواباند. هر روز سر می‌زد. با هم حرف می‌زدیم. برایش درد دل می‌کردم و می‌گفتم که دلم چه می‌خواست و چه شد. یک روز نشسته بودیم تا ماشین را تحویل بگیرد که احساس کردم دلم می‌خواهد با ص بزنم بیرون. گفتم! او هم گفت اگر فقط حرف نمی‌زنی همین الان برو سوار شو. همه چیز را ول کردم و سوار شدم.

چه حال قشنگی. نه؟
خیلی. خیلی عالی بود. احساس می‌کردم از قفس آزاد شدم. حتی هنوز تسویه نکرده بودم. ولی سوار شدم.

رانندگی هم بلد بودی.
بلد بودم، ولی گواهینامه نداشتم. قرار شد فعلا فقط کنار دست ص بشینم و برویم و برگردیم. تا در اولین فرصت بروم سراغ کارهای گواهینامه.

چند وقت با ص کار کردی؟
چهار سالی شد.

بالاخره توانستی کمک‌خرج باشی؟
دیگر دستم نسبتا باز بود. کمک کوچکی می‌کردم، ولی برای خانواده قابل توجه بود.

خودت راضی بودی از این کار و از این کارفرما؟
از کار راضی بودم. عالی بود چون هم درآمدم را داشتم و هم دائم سفر بودم. ص هم که شاهکار بود.

میدانم که ص فوت شد و تو بعد از آن سر از کارخانه درآوردی. درست است؟ یه مقدار تعریف کن.
اوضاع بهم ریخت عمو جان. آن آینده‌ای که می‌گفتم تازه برایم واقعی شده بود. کی فکر می‌کرد طرف توی چهل و دو سالگی تمام کند. کار من هم تمام شد. حتی هنوز هم توی شوک هستم که چه شد. خانواده اش هم مثل برق‌گرفته‌ها اول از همه ماشین را فروختند و اصلا نشد مطرح کنیم برایتان کار کنیم.

چرا برای یک نفر دیگر کار نکردی؟
من با ص خیلی رفیق بودم. خیلی. هم‌خرج و همسفر شده بودیم. از او زندگی یاد گرفتم. این اتفاق افتاد، به همه چیز بدبین شدم. مریض شدم.

داشتی میگفتی چطور سر از کارخانه درآوردی؟
ما چون بار و مواد اولیه برای کارخانه‌ها می‌آوردیم، توی کارخانه‌های مختلف با خیلی‌ها سلام و علیک داشتم. اشنا هم پیدا کرده بودم. توی این کارخانه که الان هستم هم همینطور. بعد از چند ماه که حال و روزم بهتر شد، به اینها گفتم جریان از چه قرار است و انصافا اینها هم دو ماهه کار را درست کردند.

چه کاری دادند؟
بالاخره ما ریاضی و فیزیک خوانده‌ایم. شغل مهندسی را قبول کردم.

مهندس کدام قسمت کارخانه هستی؟
پشت لیفتراک می‌نشینم. از جاده‌ی طول و دراز الان رسیدیم به اینجا.

هنوز داریوش گوش میکنی؟
هنوز. بیست و چهار ساعته توی لیفتراک برایم می‌خواند. از کار کردن با هم راضی هستیم.

چقدر حقوق میدهند؟
هفتصد و چهل-پنجاه برای هشت ساعت کار.

چند ماه در میان حقوق میدهند؟
سر وقت می‌دهند، اما یکی دو بار در سال پیش می‌آید که دو سه ماه عقب بیافتد.

به تو فشار نمیآید؟
به زن‌وبچه‌دارها فشار می‌آید. توی همین‌ها چند تا رفیق دارم. می‌بینم بدبخت‌ها وقتی پول‌شان را نمی‌دهند چطور آش و لاش می‌روند خانه و فردا صبح برمی‌گردند. من خودم هستم و ماهی دویست تا هم می‌دهم به پدرم. وقتی پول من را ندهند، من هم پول پدرم را نمی‌دهم. حال پدرم بیشتر از من گرفته می‌شود.

الان برنامهای برای استقلال نداری؟
خانه‌ی مجردی که دارم، ولی دل و دماغ ندارم. آدم زن و بچه هم نیستم. همینجوری خوب است. مثل لیفتراک بازنشسته می‌شوم.

سفر نمیروی؟
چرا گاهی با بچه‌ها می‌رویم. اما برنامه دارم بیام سمت شما. اگر ص بود و گواهینامه بین‌المللی گرفته بودم حتما مزاحمت می‌شدم.

اولا که ما خدمتمیرسیم! دوما بگو که دیگر فکر میکنی همینجا ماندگاری؟
اگر کارخانه را تخته نکنند، ماندگارم. ولی بین کارخانه‌های اطراف وضع ما از بقیه بهتر است. بقیه هم تعدیل زیاد دارند؛ هم بی‌حقوقی و هم تعطیلی.

پس فقط امیدوار باشیم خودشان تعطیل نکنند.
بله. تعطیل هم بکنند صدای کسی درنمی‌آید. کسی نا ندارد داد و فریاد کند. تو هم فکر جامعه‌ی برابر نباش.

فکر میکنیم فقط. کاری که نمیکنیم. اینهم برای من مثل آرزوی استقلال برای تو میماند. کاریش نمیشود کرد. برابری امکان ندارد، هان؟
اگر می‌شد که بد نبود. اما امکان ندارد. وقتی توی یک کارخانه چهار صد نفر برای یک نفر صاحب کارخانه کار می‌کنند، برابری کجا بود؟! پسر یارو یک روز آمد کارخانه، یک ماشینی داشت من فقط توی مجله دیده بودم. این از همان پسرهاست که گفتم حمایت خانواده را داشته. معلوم است همه چیزش سر موقع بوده. تو به قیافه‌ی من سی‌ساله نگاه کن. ساعت سه نصفه شب، سر گردنه باید چرخ تریلی عوض می‌کردم. این دنده‌ی ماشین‌اش هم اتومات است. راحت می‌خورد و راحت خرج می‌کند. ما همه داریم توی کارخانه‌ کارمان را می‌کنیم که این ماشین‌اش سرحال باشد. اینجور نیست؟ فقط یک راه دارد که من بروم ماشین این یارو را بگیرم و بگویم این مال من هم هست. نمی‌شود که؟ باید بی‌خیال شد.

اگر میشد بیخیال شد، تو همین الان همین حرف را به من نمیزدی. مساله این است که فقط نمیدانیم چطور برویم ماشین این یارو را از چنگش درآوریم. به قول تو طوری با ما برخورد شده که نا نداریم. ولی مثلا اگر همهی این چهارصد نفر و چهارصد نفر کارخانه کناری و همینطور تا آخر سعی میکردند حقشان را بگیرند، اوضاع فرق میکرد. نه؟
فرق می‌کرد، ولی کار از کار گذشته. وقتی که ما دنیا را به تخم‌مان گرفتیم، اینها داشتند ریشه‌ی خودشان را پهن می‌کردند. الان اینها تخم‌ما را کشیدند و ما برویم و بیاییم و بگوییم دست شما درد نکند. خیلی عالی می‌شود اگر به قول تو همه‌ی کارگرهای کارخانه‌ها باهم باشند، ولی این فکر وجود ندارد. ما هیچ آینده‌ای نداریم. آن ص بدبخت را ببین. تمام زندگی‌اش شاگرد شوفری کرد و صاحب ماشین شد. آدم حسابی بود. تا سر و سامان گرفت و ارباب خودش شد، افتاد مُرد. چون قبلش خوب زندگی نکرده بوده. اصلا این خوشی و سر زندگی مال ما نیست. همین الان به من بگویند این کارخانه مال تو، فردا کارم تمام است. چون از تو خرابم. برای من فقط فکر آن روزهای خوبی مانده که با یک رفیق تو جاده گاز می‌دادیم. به قول فریدون فروغی:
گر بر فلکم دست بدی چون یزدان / برداشتمی من این فلک را ز میان
از نو فلکی دگر چنان ساختمی / کآزاد به کام دل رسیدی آسان

محمد: این را فریدون خوانده و گرنه مال خیام است.
رسول: مهم نیست. تنها صداست که میماند!

آذر ۱۳۹۳

 

* بخش‌های پیشین مجموعه‌ی «کار به روایت کارگران»:

بخش اول: گفتگو با شریف
بخش دوم: گفتگو با حمید
بخش سوم: گفتگو با حبیب

به اشتراک بگذارید

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *