دریافت نسخه PDF
بخش عمدهای از چپ ایران را در رویکردش به وضعیت سیاسی کنونی میتوان به دو بخش تقسیم کرد: یک بخش به همهی بازیهای درون حکومتی بیاعتناء است، به هر گونه دعوای درونی جناحهای حکومتی بدبین است و نمیتواند یا نمیخواهد تاثیرات آن را بر امکان پدید آمدن تحرکات تودهای ببیند و تصدیق کند. بخش دومی هم هست که عملاً چشم به بالا دوخته است و هر گونه تحرک، فعالیت و خلاقیت را فقط و فقط از رهگذر تقویت هژمونی جناح اصلاحطلب میداند و برنامه و سیاست خود را دادن دست آشتی «موقت» و انتقادی به کسانی میداند که بنا به اعتراف خودشان طبقهی کار و زحمت در کشور را به وقت حکمرانی خود خلع سلاح کردند. این رویکرد دوم به نظر میرسد فعالتر از رویکرد نخست با «فاکت»های جامعهی ایران درگیر است و با آنها برخورد میکند. ساختارهای اجتماعی سیاسی و اقتصادی را در تحلیلهای خود به میان میکشد و نوعی آرایش ساختارمندِ فاکتها را در بحث خود دارد، و در ضمن به نظر میرسد بهتدریج به یمن مطرحشدن رسانهای چهرههای آن و فقدان تحلیلهای حاوی فاکت و بحث پیرامون ساختارهای جامعه نزد بخش دیگر چپ، دارای وزن و اعتبار بیشتری شده است. این بخش از چپ که با تحلیل «موقعیت مشخص» (در سطحی حداقلی) سروکار دارد، تحلیل خود را چنان میچیند که از مقدماتی که بالقوه بسیاری از ما حول آن توافق داریم به نتایجی میرسد که همهی ما نمیتوانیم با آن موافق باشیم. از وضعیت بینالمللی، از به محاصره درآمدنِ حکومت ایران در مقابل صفآرایی جدید منطقهای، خطر تجزیههای قومی و ملی در کشور و تهدید یک جنگ آتی با غرب تصویری چنان اغراقآمیز به دست داده میشود که هر کسی را که نگران فروپاشی کشور است وامیدارد تا هر آنچه را که در دست دارد وانهد و به دنبال در دسترسترین راه نجات بگردد. آن راه نجات هم چیزی نیست مگر گردننهادن به هژمونی اصلاحطلبان. از ضعف ساختاری طبقهی کارگر، که خود آنها هم ثابت میکنند دستاورد سیاستهای همین جناح از حکومت بوده است، به این نتیجه میرسند که این طبقه در چنان وضعیت استیصالی به سر میبرد که بهترین راه پیشِ روی آن برای خروج از این وضعیت دست آشتی دادن به همان کسانی است که طی «حکومتهای پیاپی اصلاحات» آنها را سازمانزدایی و ساختشکنی کردهاند. در مقابل، این طبقه باید چشمانتظار تزریق پول به کالبد خویش باشد و دریافت پوشش رسانهای. به این معنا، شاهد نوعی دهش و ستان متقابل خواهیم بود: گفتار چپ کارگری یعنی آموزهی عدالت اجتماعی به اردوگاه مقابل تزریق میشود و پول و رسانههای آن اردوگاه نیز به این سو هدایت میشوند تا مبارزات کارگری امکان بروز در شکلهای سازمانیافتهتری را بیابند. از آنجا که چپ و روشنفکران چپ مستقیماً ربطی به بدنهی طبقه کارگر و زندگی روزمرهی آنها ندارند، اهمیت زیادی هم در این صفبندی نمییابند. زیرا که این مقطع به چنان درجهای از اضطرار همگانی آغشته است که نمیتوان به چپ و بهویژه پراتیک تئوریک آن چشم امید داشت. پیشروی گامبهگام در مه سیاسی غلیظی که پیش روی ما است، بهترین راهحل پیش رو قلمداد میشود. در همین راستا گفته میشود که اصلاحطلبان پس از آنکه از انتخابات پیش رو با سرافکندگی به بیرون رانده شدند، از دنبالکردن سیاست اصلاحات دست برداشته و به سیاست انقلاب روی خواهند آورد. در این حالت ما همگی همراه با اصلاحطلبان و به سرکردگی آنها تا مرحلهی سرنگونی استبداد جانسخت دینی خواهیم رفت. پس از سرنگونی استبداد دینی با گشودگی افق سیاسی پیش رویمان مواجه خواهیم شد. این گشودگی یا خلاء سیاسی پنجرهای است رو به آینده و سوژهای که باید خود را در خلال این وضعیت سازمان بدهد. یعنی اینکه در این مرحله به علت گشودگی (خلاء) ناشی از تغییرات ساختاری و تا هنگام سازمانیافتن یک حکومت جدید، چپ و طبقهی کارگر امکان آن را دارد که از این اتحاد بگسلد و خود را به شکل یک نیروی هژمون سازمان بدهد و اگر نتواند گناه از خود اوست. به این ترتیب، از یک مقطع به یک مقطع دیگر جهش میکنیم، از یک گذرگاه به یک گذرگاه دیگر عبور میکنیم.
اما هیچ معلوم نیست مبنای تئوریک چنین سیاستی چیست. معلوم نیست چرا این بخش از حاکمیت که با هزاران پیوند به طبقهی سیاسی حاکم گره خورده است، بخواهد به ناگهان یک چنین استراتژی کلاسیکی در پیش بگیرد؟ هیچ معلوم نیست کدام امکانات درونماننده در وضعیت کنونی به این سمت و سو اشاره میکنند. هیچ معلوم نیست چرا طبقهی کارگر ایران باید به این کورمالرفتن، به این بیبرنامگی سیاسی و به تابعیت سیاسی خود از این جناح حکومتی تن بدهد؟ یک چنین تحلیلی رابطهای مکانیکی بین حرکات کارگری و فعالان آن با پول و پوشش رسانهای بورژوازی اصلاحطلب برقرار میکند که مبنای تاریخی و تئوریک آن خوب توضیح داده نمیشود. تضادهای موجود با توضیح بسیار اندکی میانجیگری و رفع میشوند و همین خصلتی تصادفی به این سیاست ائتلافی میدهد.
من این تحلیلگران را دلمشغول سیاست مقطع میدانم. به این معنا که فقط دلمشغول یک مقطع خاص هستند و با این حال، دلمشغولیشان به یک مقطع از تاریخ معاصر را «تحلیل مشخص از شرایط مشخص» نمیدانم. تحلیل آنها بیش از هر چیز مصداق ضربالمثل از این ستون به آن ستون فرج است (خود نیز بدان معترفاند). همهی وضعیت برای آنها گذرگاه است و همهی تحلیل برایشان تحلیل مقطع است. علاوهبراین، توضیحاتشان پیرامون این مقطعها به نظرم خصلت مکانیکی دارد. همانطور که گفتم، گویی مه غلیظی همهجا را فرا گرفته است و ما باید شکرگزار باشیم اگر اصولاً قدم از قدم برمیداریم. یعنی نمیتوان به دورها پرداخت؛ خواه این دورها گذشتهی تاریخی این کشور بوده باشد یا آیندهای که قرار است ساخته شود. اگرچه در سنت اندیشهی سیاسی مارکسی تحلیل مشخص از شرایط مشخص یکی از هدفهای اصلی تحلیل است، اما برای رسیدن به همین سطح از تحلیل دنیایی تدارک نظری و عملی لازم است که نمونهی آن را نزد لنین بهویژه میتوان یافت. فارغ از اینکه شخصیت و عملکرد لنین را چگونه ارزیابی کنیم، نمیتوان به پراتیک تئوریک او و بازاندیشی سیاست نزد او بیتوجهی نشان داد. او برای ارائهی تحلیل مشحص از شرایط مشخص روسیه در گام نخست کتابی در اثبات خصلت سرمایهدارانهی جامعهی روسیه نوشت تا ثابت کند که بر روی کمونهای روستایی روسیه نمیتوان شرطبندی کرد و مسیر گذار به سوسیالیسم از این کمونها نمیگذرد. زیرا که سرنوشت روسیه به سرنوشت جهان سرمایهداری گره خورده است -جای دادن امر خاص در امر عام- و بهعلت ادغام روسیه در بازار جهانی، سوژهی تغییر نه دهقانان که کارگران صنعتی کارخانهها هستند. در مرحلهی بعدی بحث مکتوبی پیرامون امپریالیسم ارائه کرد و روسیه را بهمثابه ضعیفترین حلقهی جهان سرمایهداری امپریالیستی ارزیابی کرد که امکان درهمشکستن آن بیش از دیگر کشورهای امپریالیست وجود دارد. در آغاز جنگ جهانی اول، بهرغم سرزنش برخی رفقای حزبی، مشغول خواندن علم منطق هگل شد و، به بیان کوین اندرسون، باز هم سوژههای بیشتری را بهعنوان متحدین کارگران روسیه در سطح ملل سرکوبشدهی امپراتوری روسیه شناسایی کرد. و سرانجام با تکیه به این سوژههای نو که میراث گذشتهی ننگین حاکمیت سیاسی روسیه را به دوش نمیبردند و سوژههایی کاملاً نو و ناشناخته بودند، از تبدیل جنگ امپریالیستی اول در سطح جهانی به جنگ داخلی دفاع کرد. بهنظرم این نوع پراتیک تئوریک و شناسایی سوژههای بالفعل و بالقوهی انقلاب -تغییر رادیکال- همان چیزی است که فقدان آن در سپهر سیاسی ایران حس میشود. نه یک خوانش تئوریک از تاریخ ایران در دست داریم که بهواسطهی آن ساختارهای اصلی و نسبتاً ثابت این کشور در طول یکی دو سدهی گذشته را بتوانیم شناسایی کنیم و نه شناخت مناسبی از ساختار طبقاتی و ملی کشور داریم تا بتوانیم سوژههای تغییر و رابطهی آنها با یکدیگر را ارزیابی درستی کنیم.
ریشخندی که در رویکرد معطوف به تقدم امر سیاسی نسبت به پراتیک تئوریک وجود دارد، از آن رو است که تصور میشود هدف از رویکرد تئوریک ایجاد یک تئوری فلسفی عام در بارهی جامعهی سرمایهداری است و قرار نیست در بارهی مسائل مشخص حرف زده شود. یعنی این عده نگران برعکسشدن رابطهی بین نظریه و عمل هستند. زیرا این عده پراتیک تئوریک را تابع پراتیک سیاسی روز میدانند. اهمیت نظریه را فقط در پرتو حل مسائل مشخص میدانند، بیارتباط جدی به گذشته و آیندههایی که باید از همین حالا به آنها اندیشید. رویکرد معطوف به تقدم امر سیاسی و یافتن راهحلی برای همین مقطع بهمثابه سکویی برای جهش به سوی آیندهی نامعلوم در اینجا به رویکردی پراگماتیستی فروکاسته میشود. یعنی رویکردی که بیتوجه به بنیانهای تئوریک-علمی (هستیشناختی) امر سیاسی در پی مهندسی اجتماعی-سیاسی است. در چنین حالتی سیاست به امری اتفاقی تبدیل میشود. بورژوازی دینباور نو-لیبرال منش درون حکومتی به ناگهان از مسیر تاکنونی خود منحرف میشود و نه تنها این که حتی انقلابی نیز میگردد. همین تصادفات استعلایی است که مطالعهی گرایشات قانونمند اجتماعی را را ناممکن میکند. سوژهی تحلیلْ کارگران و «مردم»، و سوژهی عملْ اصلاحطلبان میشوند. تضاد موجود در این دوگانگیِ سوژهها، همانطور که گفتم، بهسادگی و بی هیچ توضیح زیادی میانجیگری میشود و ذهنیت سوژهی نخست آمادهی پذیرش هژمونی تقریباً قاطع سوژهی دوم میشود.
خرداد ۱۳۹۲
* این متن پیشتر در جزوهی «امکان سیاست، سیاست امکان | جستارهایی در نقد چپ اصلاحطلب» توسط پراکسیس منتشر شده بود. نسخهی پی.دی.اف جزوه را میتوانید از لینک زیر دریافت کنید:
http://docs.praxies.org/Naghde_Chap_e_Eslahtalab.pdf
امیدوارم به زودی نقد آن قسمت چپ که نمیتواند یا نمیخواهد تفاوت جناحها را ببیند هم منتشر شود ، دست مریزاد