[دریافت نسخه PDF ]
مقدمه.
- عدهای بر این اعتقادند که ما دیگر «نمیتوانیم» انقلاب کنیم، ما تنها میتوانیم در رویای انقلاب زندگی کنیم. این دسته را من انقلابیون نوستالژیک مینامم. براي آنها انقلاب ابژهی ازدست رفته و مفقودي در گذشته است.
- دستهای بر این اعتقادند که ما دیگر «نمیخواهیم» انقلاب کنیم (نه اینکه نمیتوانیم بلکه نمیخواهیم)؛ اینان انقلابیون پشیمان هستند.
- دستهای بر این اعتقادند که ما دیگر نمیتوانیم انقلاب کنیم اما مجبوریم که از انقلاب صحبت کنیم. اینان چونان روحانیونی هستند که میدانند خدا مرده است، اما با این حال خود را مجبور و موظف میدانند از آن سخن بگویند. اینان انقلابیون متقلب هستند.
- دستهای هستند که میگویند ما میتوانیم انقلاب کنیم، اما نه اکنون و اینجا بلکه به وقت و موقعیت مناسب. اينان انقلاب را به آينده حواله ميدهند. اینان انقلابیون در انتظار هستند.
- دستهای هستند که میگویند ما «میخواهیم» انقلاب کنیم و با امکانناپذیری یا مفید و بیفایده بودن آن کار نداریم. ما با توانستن يا نتوانستن كار نداريم، ما آنچه «میخواهیم» را محقق میکنیم. اینان انقلابیون ارادهباور هستند.
[دستههای دیگری را هم ميتوان در اين ميان جعل و نامگذاري كرد. دستههايي كه نیستند اما میتوانند باشند یا میتوانستند باشند. این دستهبندی های ذهنی و بعضن موجود را صرفن به عنوان مقدمهای بر بحثی آوردم که در پی خواهد آمد. موضوع اين مقاله، انقلاب نيست. من اين موضوع را در جزوه انقلاب از منظري بررسي كردهام. آنچه در اينجا آمد به خاطر اهميت واقعيت است نه انقلاب و آنچه در ادامه مقاله به آن ميپردازم نقش محوري چيزي به اسم «واقعيت» است].
چکیده
در این مقاله میکوشم نشان دهم که چگونه سیاست رادیکال باید در اولین مرحلهْ واقعیت را جا بیاندازد تا بتواند قلمروی امر ممکن را به گونهای یکه تسخیر نماید. نشان خواهم داد نسبت امر انضمامی با آنچه واقعیت میخوانیم چیست و چگونه میتوان انتزاعی نبود اما از میدان ثقل آنچه واقعیت خوانده میشود گریخت.
در آخر خواهم گفت سیاست رادیکال از «میتوانیم» شروع نمیشود بلکه از ما «میخواهیم» شروع میشود. آنچه از «میتوانیم» بر میآید، در زمینه یک پیشروی در درون واقعیتي مفروض داشته شده، تنها میتواند نحوه پیشروی را تعیین نماید نه امکانناپذیری آن را.
جا انداختن واقعیت
آنچه واقعیت خوانده میشود چیست؟ من در اینجا نمیخواهم مساله واقعیت (جهان خارج) و دوگانه عین-ذهن، که در طول تاریخِ فلسفه یکی از مسائل و وسایل اندیشیدن بوده است، را دوباره و از نو مطرح ساخته و به آن پاسخ گویم. هدف من از پرسشِ از واقعیت به خاطر اهمیت استنادهای سیاسی به آن است. منظورم از استفاده های سیاسی از واقعیت هم نه تنها آن استفادهی دم دستی و مبتذل از واقعیت به عنوان شاهد و مثالی برای تایید یک نظریه، بلکه آن لحظهی کلیدی است که هر کنشگر برای تعیینِ استراتژی جهت رسیدن به هدفش مجبور به تحلیل چیزی به نام واقعیت میشود. او نمیخواهد واقعیت را اثبات کند، او نمیخواهد از واقعیت به نفع نظریه اش شهادت بطلبد؛ بلکه میخواهد بداند چگونه باید خود را و طرح و نقشه اش را با چیزی به اسم واقعیت بسنجد تا با شکست مواجه نگردد.
در ابتدا بايد بين اين پرسش از واقعيت و مساله سازي آن با ساير پرسشهاي ممكن از واقعيت تمايز گذاشت. به طور مثال من پرسم که آیا آرای مردم در انتخابات پیش رو، آرای واقعی آنهاست یا نیست؟ همچنین اگر مشارکت ۷۰ درصدی در انتخابات اعلام شود، نمیپرسم واقعیت دارد یا ندارد؟ [گرچه این سوال ها را میتوان پرسید و استفاده های ویژهای از آنها برد؛ اما من میخواهم حیطه دلالتی پرسش خود از واقعیت را محدود کنم]. همچنین از واقعیت برای اثبات نظریه خود یا ابطال نظریه دیگری استفاده نمیکنم [گرچه گاهی این کار را باید کرد]. مثلا اگر نظریه من این باشد که مردم به دلیل کسب هویت در انتخابات، مشارکت حداکثری میکنند؛ نمیآیم پس از انتخابات بگویم: دیدید نظریه هویت من تایید شد! البته باز هم تاکید میکنم همه این کارها به صورت فینفسه نه چیز بدی است نه عنصری از بلاهت و نادانی در خود دارد، قصد من تنها محدود ساختن پرسش خود از واقعیت و به این وسیله نشان دادن حیطه دلالتی مختص آن است.
میتوان پرسش را به صورت ویژه به این طریق صورتبندی کرد که واقعیت چه نقشی در تصمیم و استراتژی ما برای رسیدن به یک هدف دارد؟ به طور مسلم این پرسش نسبتی با پرسشهاي قدیمی فلسفه دارد؛ اما به گونهای بخصوص نشات گرفته از این تز کلی و تا حدي نيانديشيده است که تئوری های ما و نیز کنشهای سیاسی مان نمیتوانند به دور از واقعیت باشند. كليشههايي نظير: «ما نباید روشنفکری جدا از توده و واقعیتِ زندگی باشیم»، «نبايد تزهای خود را از کتابخانه ها استخراج کنیم، بلکه باید همواره از واقعیت و چیزی که این روزها به تکرار به عنوان انضمامی بودن و انضمامی اندیشیدن مورد خطاب قرار می گیرد، تبعیت نماییم».
میخواهم در این مقاله به بعضی از این تاکیداتِ استحاله شده بپردازم. تاکیداتی که ممکن است در آغاز تاریخ تولیدشان مفاهیمی کلیدی و راهنما بوده باشند، اما به دلیل تکرار شدن های بیکاربست، دچار نوعی بدفهمی شده و حتی با کارکرد اولیه خود در تناقض قرار گرفتهاند. به گمانم ما نیازمندیم برخی از این مبانی که به صورت مد روز شدهای تبدیل به لق لقه زبان شده و صرفا کارکرد توجیه کننده و پرکننده در گفتمان ها را يافتهاند، مجددا مورد پرسش قرار دهیم. این ایدهها (به طور مثال همین ایده انضمامی بودن) تا زمانی که یک هشدار هستند، بسیار گیرا و موثرند اما زمانی که مبدل به ترم تئوریک پذیرفته شدهای میشوند، خاصیت دیالکتیکی خود را از دست داده و صرفا نقش ملاتی را بازی میکنند که شکاف نظریه ها را پر میسازد و پس از تکرار معنای خود و بر اثر استمرار مصرف، تیزی خود را از دست داده و در نهایت مبدل به یک ژارگون و ژست میشوند که صرفا میتوان مثل آیه مقدس یا ذکری آن را تکرار و سخن خود را متبرك کرد.
بگذارید این تز خام را بررسي كنيم که «نظریه باید از واقعیت استخراج شود و کاربست آن و تحقق آن باید به نحو اکیدی واقعیت ها را مد نظر و ملاحظه قرار دهد». در ابتدا باید «استخراج نظریه از واقعیت» را معنا نماییم. مسلما باید در این جا واقعیت را با نوعی تفسیر واقعیت جایگزین کنیم. آنچه به عنوان واقعیت خوانده میشود، نوعی تفسیر ما از واقعیت است. در عالم نظریه، نظریه های متباین و بعضا متناقضی وجود دارند که هر یک به نوعی مدعی این امر هستند که از بطن واقعیت استخراج شدهاند. چگونه میتوان در مورد ادعای هر یک از آنها قضاوت کرد؟ در اینجا میتوان بحث پردامنه ای که در فلسفه علم راجع به این مسائل مطرح شده است را پیش کشید. اما من قصد ندارم وارد آن حیطه شوم؛ صرفا به این مساله اشاره میکنم که مساله استخراج نظریه از واقعیت و نیز تایید نظریه توسط فاکت ها یا ابطال آن در حیطه نسبتا دقیقی چون علوم طبیعی، علیالاصول به زیرِ سوال است. حال چه برسد به علوم به اصطلاح انسانی که میخواهند نظریاتشان را بر اساس واقعیت های اجتماعی پایهریزی کنند.
اگر چه یک نظریه از دل واقعیت استخراج نمیشود، اما همچنین بیارتباط با آن نیز نیست، بلکه نسبتی با واقعیت دارد. این نسبت به میانجیِ بسیاری نظریه ها و فرضیاتِ کمکی دیگر برقرار میشود. نظریه نه تنها از واقعیت استخراج نمیشود، بلکه هر واقعيتي در دل نظريه اي معنا يافته و عيان ميگردد. كاركرد واقعيت در نظريه يا مجموعهاي از كاربستهاي غيرنظري واقعيت، واقعيتِ برهنه را كه از اساس چيزي درك ناشدني است قابل درك مي نمايد. نظریهْ دریچه یا روزن یا پرسپکتیوی میشود که واقعیت از خلال آن درک میشود. حال صحبت و پرسش این است که در این صورت یک نظریه چگونه میتواند نسبتی با واقعیت پیدا کند که هم بتواند با آن درگیر شود و هم بتواند آن را بر اساس خواست و اهداف خویش به گونهای تغییر دهد که هم خود را و هم اهدافش را محقق سازد.
واقعيت برهنه وجود دارد اما وجود آن قابل اشاره نيست. نميتوان از آن نام برد يا آن را در نسبت با چيزي سنجيد. واقعيت آن چيزي است كه واقعيت خوانده ميشود. واقعيت برهنه صرفن يك ترم نظري جهت نشان دادن امكانناپذيري آن است. فرض كنيد براي رفتن از شهري به يك شهر ديگر، پس از طي مسافتي با يك كوه مواجه ميشويم كه بايد لاجرم براي رسيدن به شهر مقصد از آن عبور كنيم. چيزي كه ما با آن مواجه هستيم «واقعيت كوه» است. پرسش اين است «آيا كوه به عنوان كوه، مستقل از اينكه ما بخواهيم سفر كنيم يا نه در جاي خويش وجود ندارد؟ آيا اين وجود مستقل كوه نوعي واقعيت برهنه نيست كه بيارتباط به ما و طرح و نقشهمان وجود دارد؟».
پاسخ اين است كه واقعيت برهنه ميتواند وجودِ فينفسه داشته باشد، اما اگر بخواهد اين وجود داشتن توسط ديگري تاييد شود، ديگر اين وجودْ فينفسه نخواهد بود. مساله اين است كه واقعيت برهنه فاقد هرگونه استناد است. در صورتيكه ما قصد سفر به آنجا را نداشته باشيم، کوه سر جاي خودش هست، حتي بيآنكه ما بدانيم؛ اما چگونه ميتوان در مورد آن حرف زد؟ چيزي كه حتي چيزي از آن نميدانيم و هيچ نسبتي با ما نمييابد: اين است واقعيت برهنه كه به اطمينان ميتوان گفت وجود ندارد؛ چون وجود داشتن براي ديگري محتاج برقراري نوعي نسبت با ديگري است. چيزي كه درك نميشود براي ما وجود ندارد؛ آيا براي خودش وجود دارد؟ اين را ديگر بايد از خودش پرسيد.
پس آنچه ما از كوه و واقعيت كوه ميفهميم، چيزي است كه در قبال يك طرح و پلان پيشروي به عنوان يك مانع خود را مينمايد. در اين صورت واقعيتِ كوه، ديگر نه يك زيبايي طبيعي يا چيني بر روي چيني، بلكه به عنوان جزئي از يك مسير پيشروي درك ميشود. كوه به اين طريق ديگر برهنه نميماند بلكه با توجه به تجهيزاتي كه براي عبور مهيا داريم، مسيريابي شده و شناسايي ميشود [جنس سنگها؟ شيب دامنه؟ راه عبور محلي و … چيزهايي است كه واقعيت كوه را ميسازند].
پس واقعيت چيز از پيش معلومي نيست. نميتوان گفت واقعيت اين است. بلكه همواره ميتوان گفت كه واقعيت در اين زمينه اين گونه مينمايد. اينكه واقعيت چيز از پيش معلومي نيست به اين معنا هم نيست كه واقعيت صرفن زاده و پرورده زمينه و طرح هاي نظري است. بلكه واقعيتِ برهنه از طريق مواجه با اين طرح ها، درك و ساخته و پرداخته ميشود. واقعيتِ برهنه كوه ميتواند يك حدس نظري باشد، اما برخورد با آن در مسير پيشروي، آن حدس نظري را مبدل به واقعيتي ملبس ميكند.
حتما متوجه هستيد كه من به عمد مثال كوه را انتخاب كردم تا دشواري استناد به نامگذاري هاي ابژكتيو را برشمرم وگرنه سخن گفتن از واقعيت هايي نظير فقر، سركوب، تضاد طبقاتي، رفاه اجتماعي، آزادي سياسي، ركود، پيشرفت و … به طريق حادتري وابسته به زمينه نظري و جايگاهي است كه اين واقعيت ها را تعريف كرده و متعين ميسازند. بي آنكه بخواهيم بگوييم اينها تنها ايدههايي نظري هستند كه در زبان يا گفتمان تجلي مييابند؛ با اشارهاي كه به واقعيت برهنه كرديم بايد گفت هر يك از اينها ميتوانند به صورت واقعيتي برهنه -خارج از بستري نظري- وجود داشته باشند. ميتوانند بي آنكه بدانيم يا بشناسيمشان مانع يك جنبش سياسي شوند يا خود انقلابي را رقم بزنند، اما آنچه مهم هست نام ناپذير و برهنه بودن اين واقعيت ها و در نتيجه اشاره و استنادناپذيري آنهاست.
بگذاريد از اين مقدمه نسبتا طولاني گذر كنيم و به تيتر اين قسمت بپردازيم: «جاانداختن واقعيت». منظور من از جاانداختن واقعيت به معناي دوگانه واژه «جا انداختن» بر ميگردد. جاانداختن، هم به معناي ناديده گرفتن و نوعي اهمال به كار ميرود و هم به معناي پذيرفتني و قابل فهم و درك ساختن. معناي اول به نوعي فراموشي اشاره دارد؛ مانندِ «جا انداختن لغت» در يك جمله. معناي دوم به نوعي شناخت و درك از وضعيت بر ميگردد؛ مثلِ «جا انداختن مطلبي» براي يك شاگرد. پس هنگامي كه از جاانداختن واقعيت صحبت ميكنيم به هر دو سوي اين معنا نظر داريم. يعني واقعيت را بايد هم ناديده گرفت و آن را در پرانتز گذاشت و هم بايد آن را براي ديگران پذيرفتني ساخته و در اصطلاح جاانداخت.
اما اين معناي دو گانه جاانداختنِ واقعيت، چگونه با مسائل پيشگفته ارتباط مييابد؟ همان طور كه اشاره شد، واقعيت نميتواند مورد استنادِ پيشيني قرار گيرد؛ نميتوان واقعيت را به عنوان يك منبع براي تعريف فعاليت و نحوه آغاز فعاليت در نظر گرفت. چيزي كه يك سياست راديكال بايد درك كند همين استناد خام به چيزي به نام واقعيت است. واقع گرايي سياسي در معناي رايج آن به ما ميگويد كه آرمان هاي خود را با واقعيت تطبيق دهيد و از اين طريق خود را به سطح پست واقعيت موجود بچسبانيد. مساله اين است كه همان طور كه نشان داديم واقعيت چيزي برهنه و عام نيست و تمام آن كساني كه به ما سفارش ميكنند واقعبين باشيد و طرحها و ايدههاي خود را بر اساس ابعاد واقعيت موجود برش دهيد، دچار اين درك غلط از واقعيت هستند كه همواره آن را چيزي بيروني و قابل سنجش خارج از هر بستر نظريیی ميدانند.
پس اولين معناي جاانداختن واقعيت اين است كه آرمان هاي خود را با واقعيت محك نزنيد بلكه واقعيت هايي مطابق آرمان هاي خود بيافرينيد. اين امر محتاج نوعي ناديده گرفتن واقعيت است. هر آنچه كه به عنوان واقعيت، توسط رسانهها و نظريهها و مراجع رصدخانه هاي رسميِ اعلام واقعيت توليد و پخش و اشاعه ميشوند، بايد ناديده گرفته شوند. از اين جهت براي يك سياست راديكال واقعيت يك مانع نيست، بلكه يك لنگرگاه و نقطه تكيهگاه است. همچنين واقعيت نقطه آغاز حركت نميتواند باشد كه با آن مسير حركت مشخص شود، بلكه واقعيت در دل يك مسير و بر اساس يك نقشه پيشروي خود را به عنوان مانع و گاهي به عنوان يك تاييدگرِ پرواز دهنده مشخص ميسازد.
از سوي ديگر بايد برخورد با واقعيت را در معناي دومِ جاانداختن هم مد نظر قرار داد. يعني بايد واقعيت را مطابق طرح خويش دركپذير ساخته و آن را براي همگان به عنوان واقعيت جاانداخت. پس اگر در معناي اول، واقعيت را به عنوان يك مانع نبايد جدي گرفت، در معناي دوم آن را بايد به نوعي مطابق طرح خويش تغيير داد. ميتوان در اين معنا سياست را عرصه درگيري واقعيتها ناميد. اينكه واقعيت چيست همچنان مهم است؛ اما ميتوان موقعيتي را متصور شد كه واقعيت از عرصه سياست حذف شود. روزي كه براي مستند ساختن حرف خويش يا تاييد آن يا حتي پيشبري آن، واقعيت نه تنها مهم نيست بلكه به طرز بيمارگونه اي به آن بيتوجهي ميشود. تا آن روز بايد واقعيت را جاانداخت؛ در هر دو معناي آن.
خطاي انضمامي بودن
خطاي رايج در درك انضماميت، متصور شدن واقعيت به عنوان امري از پيش موجود است. به اين طريق، انضمامي بودن به معناي ضميمه شدن به يك واقعيتِ تماما موجود فهم ميگردد. واقعيت اما يك امر خارجي و ايستا نيست؛ واقعيت در يك منظومه نظري است كه به صورت عيني و واقعي فرض شده و قابل درك ميشود. پس انضمامي بودن بايد به همان ميزانِ تفسيرپذيري و پويايي واقعيت، جنبان و متحرك باشد.
به اين طريق به يك ليوان نميتوان به طور انضمامي انديشيد؛ مگر آنكه ليوان را نه يك شي حاضر در برابرمان، بلكه آن را به مثابه يك وضعيت در وضعيت درك كنيم. اينجاست كه انضمامي بودنِ انديشه راه خود را از درك پوزيتيويسم خام جدا ميكند. واقعيت، امري خنثي و تقرب به آن، امري بيجهت نيست. پوزيتيويسم جايگاه فكر را متفاوت از جايگاه موضوع شناخت قرار ميدهد به اين طريق قصد ميكند با پرداخت به جزئيات ليوان آن را توصيف كند، اما اين توصيف معلوم نيست در چه بستري و به عنوان چه نيرويي عمل خواهد كرد. هر توصيف جزئي از يك واقعه بايد بتواند خود را با يك كليت نظري پيوند زده يا يك كليت نظري را در هم كوبد. اين كاركرد دوگانهيِ توصيفات جزئي در صورتي كه خود را در ميدان نزاع و پيوندي از اين دست قرار ندهد، تنها نوع بيخاصيتي از انشاء نويسي ها را به ارمغان خواهد آورد.
پس به جاي تكرار انضمامي بودنِ خام كه به طور معمول نوعي مستندسازي انشائي از واقعيت را الگو قرارداده و فكر ميكند با پرداختن به تيرچراغ برق، صندلي، اتوبوس، تاكسي و … نوع ويژهاي از انديشه به نام انديشيدن انضمامي را كشف كرده و آن را يگانه شكل درست انديشيدن ميداند، بايد طريق پويا و جنبان تري از انضماميت را تعريف كرد.
بايد تصديق كرد كه من با اين نوع از انديشيدن كه موضوعش را ابژهاي جزئي قرارداده و به صورت جزئي و مستند به آن پرداخته و زواياي آن را كاويده و انرژيهاي نهفته آن را آزاد ميكند كه تاكنون ناانديشيده بودهاند، مخالف نيستم. مخالفت من با معرفي ساختن اين طريق انديشيدن، به عنوان انضمامي انديشيدن و نيز يگانه شكل اصيل تفكر است. ميتوان اين نوع انديشه را تبارشناسي كرد، نقاط و خصوصيات آن را بر شمرد و حتي تاريخ تولد و رواج يافتن و اضمحلال آن را در چندساله اخير بررسي كرد. با اين حال من فعلا در اينجا به همين ميزان اكتفا ميكنم.
با آنچه در قسمت پيشين در خصوص واقعيت و جاانداختن واقعيت گفتيم، درك ما از انضماميت نيز تغيير ميكند. انضمامي بودن در اين صورت نوعي پيوند زدن انديشه، نه با ابژه هاي تك افتاده و نيز نه حتي با وضعيت؛ بلكه پيوند خوردن انديشه در روند يك طرح نظري با قطعات واقعيت است. در اين صورت انضمامي بودن انديشه يك قصد نيست، يك نتيجه است. يعني نميتوان قصد كرد كه به صورت انضمامي انديشيد و نيز هيچ متد از پيش تعريف شده اي براي انضمامي انديشيدن وجود ندارد. آنچه يك انديشه را انضمامي ميسازد، بستگي به نوعي درگيريِ پسيني انديشه با سامانه واقعيت ها و واقعيت خوانده ها دارد. در اين صورت انتزاعي ترين انديشه ها نيز ميتواند به نوعي انضماميت ختم شود و اين بستگي به نحوه برخورد آتي و نيز بخت يا بدبياري انديشه دارد. آيا چنين چيزي به اين معناست كه بايد انديشه را به حال خود رها ساخت و هيچ كوششي براي انضمامي كردن آن صورت نداد؟
به گمانم اولين كوشش بايد رهانيدنِ انديشه از نوعي درك خام از انضمامي انديشيدن باشد. انديشه انضمامي بايد خودْ موضوع انضماميت را بسازد، نه اينكه موضوعهايش را به صورت ابژه هاي حاضر و آماده از زندگي اخذ كند. انديشه، واقعيت برهنه را مبدل به واقعيت ويژهاي ميكند تا بتواند چنگههاي انضماميت را در آن فرو برد. انديشه نه تنها قادر است واقعيت برهنه را آشكار سازد، بلكه حتي قادر است از فضاي تهيْ واقعيت بسازد. در اين صورت انضماميت چيزي جز آنچه از پس انديشه ميآيد نيست. انضماميت امري قابل پيگيري است، اما نه پيش از صدور انديشه، بلكه همراه با آن با ساختن پيوندهاي تصادفي و يا حتي دلبخواهي، فكر شده و يا حتي فكر ناشده.
دوگانه خواستن / توانستن
اكنون به بخش پاياني اين مقاله ميرسيم؛ ميخواهيم به مقدمه برگرديم: چه نسبتي ميان «ميتوانيم» و «ميخواهيم» وجود دارد؟ كساني كه ميگويند ما «نميتوانيم» انقلاب كنيم، چه نسبتي با آناني كه ميگويند ما «نميخواهيم» انقلاب كنيم دارند؟ چگونه ميتوان از يك وضعيت، «نتوانستن» يا امكان ناپذيري را نتيجه گرفت؟ و در صورتيكه وضعيت تغيير كند چگونه ميتوان «توانستن» يا «امكان پذيري» را مسلم دانست؟
آنان كه از نتوانستن سخن ميگويند، مبناي نتيجهگيري خود را از واقعيت و شرايط موجود ميگيرند. آنها ميگويند شرايط عوض شده است، ديگر امكان چنين كاري يا تحقق چنين آرماني وجود ندارد و همه اين نتيجه را از دل درك خويش از واقعيت موجود ميگيرند. نكتهاي كه اين وسط مغفول ميماند اين است كه اتفاقا چيزي كه بايد تغيير كند همان واقعيت و همان شرايط است. مشكل به همين جا ختم نميشود؛ بلكه به طرز بيشرمانه اي واقعيت به عرصه آرمان نيز دستدرازي ميكند. نتيجهگيري بعدي اين ميشود: « چون شرايط اين گونه است و واقعيت به ما اينگونه ديكته ميكند، پس ما ديگر نميتوانيم اینگونه بیاندیشیم، بلكه بايد … ».
و آنچه بعد از «بلكه بايد» ميآيد، اغلب چيزي خلاف آرمانِ پذيرفته شده است. يعني نه تنها واقعيت به ما ديكته ميكند كه امكان تحقق آرمانمان فراهم نيست، بلكه ما را مجبور ميكند كه چيزي خلاف آرمانمان را انتخاب كنيم. در حاليكه با آنچه ما در مورد عرصه واقعيت تاكنون گفتيم، چنين نتيجهگيري هايي چيزي جز نشانهی تسليمپذيري و دست شستن از آرمان نيست. چيزي كه امروزه در ادبيات سياسي به واقعبيني ملقب شده است، چيزي جز بيناموسي نيست. واقعبين بودن در اين وضعيت يعني ديدنِ واقعيتِ تسلط سرمايه؛ پس واقعبين بودن يعني پذيرفتن اين سلطه و تن دادن به آن. چيزي كه امروز در مورد انتخابات اخير ايران نيز مشهود است همين ذوقزدگي روشنفكران در واقعبيني و پذيرفتن راي دادن به هاشمي است.
اينجاست كه اهميت موضوع اين مقاله بار ديگر آشكار ميشود: اهميت واقعيت و نقش آن در گفتمان ها و توجيه ها و تعريفِ نقشه ها و پلان هاي پيشروي، نه براي تسخير واقعيت بلكه براي تصوير آن و نيز جاانداختن آن. نبايد مقهور چيزي به اسم واقعيت شد، بلكه بايد آن را مقهور كرد. نبايد آرمان را رامِ واقعيت كرد، بلكه بايد افسار آرمان را بر گردن واقعيت بست. اين دريافت از واقعيت به بسياري از جملههاي موهوم و نتيجهگيري هاي باطل در عرصه سياست اگر پايان ندهد، آنها را بياعتبار خواهد كرد.
از سوي ديگر كساني ميگويند ما «ميخواهيم»؛ اينان از توانستن يا نتوانستن حرفي نميزنند، بلكه جهان را ساخته ارادهشان ميدانند. شروع كردن از «ميخواهيم» و نه «ميتوانيم» بايد تكيهگاه هر سياست رهاييبخشي باشد. اما آنچه اين نحوه سياستورزي را با مشكل مواجه ميسازد، اتكاي صرف آن بر خواست و عدم تلاش براي تحليل وضعيت و فراهم ساختن نقشه پيشروي در واقعيت است. ما «ميخواهيم»، اما چگونه بايد بخواهيم؟ اين چگونه خواستن است كه خواست و اراده را به عمل در واقعيت پيوند ميزند. منظور از چگونه خواستن، چگونگي مطرح كردن یک خواسته يا یک مطالبه نيست، بلكه مساله اين است كه يك خواست -و نه خواسته يا مطالبه- را چگونه تا سرحد امكان پذیری به پیش برد.
ضربالمثل قدیمی «خواستن، توانستن است» نسبتی با حقیقت و درستی دارد. و آن اینکه باید اولویت را به خواست ها داد نه به توانستن ها. سیاستی که با آنچه میتوانیم شروع میشود، با در افتادن به دام یک واقعگراییِ خام، از پیش آنچه میخواهیم را تسلیم واقعیت میسازد. آنچه به نام واقعگرایی در سیاست معروف شده است، یک هدف را دنبال میکند و آن این است که به ما گوشزد کند هرچیز را نمیشود خواست. واقعبینی به ما دستور میدهد که خواست های خود را غلام حلقه به گوش واقعیت سازیم. در حالی که آنچه یک سیاست رادیکال به آن احتیاج دارد تابع سازیِ واقعیت توسط خواست است. امر واقع یا آنچه به عنوان واقعیت دریافت و معرفی میشود نمیتواند و نیز نباید ذرهای ما را از خواست خویش عقب نشاند. متاسفانه آن دامی که امروز برای هر سیاستورز رادیکالی پهن شده است، همین سنجه هایی است که در قالب «عقل چه حکم میکند؟» پهن شده است.
با دو مثال به این بحث پایان میدهم. کسانی که در انتخابات پیش رو از موضع سیاستورزی رادیکال برای رای دادن به هاشمی سعی در جمعآوری منظومهای عقلانی از واقعیت های جاریِ شرایط مملکت هستند، در صورتی که بر فرضْ واقعیت های جامعه خویش را به درستی شناخته و تمام نتیجهگیری هایشان معقول به نظر آید، دچار این درک ناصحیح از سیاستورزی هستند که خواست و آرمان خویش را بر پای واقعیت موجود قربانی میسازند. ما در بخش «جاانداختن واقعیت»، به این معضل پرداختیم که واقعیت از اساس چه سرشت نا استواری دارد. با این حال اگر فرض کنیم طرحی که اینان از واقعیت ارائه میدهند مطابق یک نقشهی پیشرویِ درست تدارک دیده شده باشد؛ آسیبی که این گونه دفاع های بیمبالات و موضعگیری های نااندیشیده -اما به گمان معمول اندیشمندانه- اتخاذ شده میزند، به وجهه تاریخیْ یک سیاستورزی رادیکال و نوعی آرمان خواهی است که به خاطر واقعیتِ به اصطلاح موجود حاضر شده است از پدیده نوظهور، اما تاریخداری، چون هاشمی دفاع کند. چیزی که تنها پیامد ممکن آن بیتاریخ سازی روشنفکری و سیاستورزی رادیکال است. این مرز باریکی است که تمایز بین واقعیت و خواست را آشکار میسازد. آنچه برای یک سیاستورز رادیکال باید مهم باشد، نه تن دادن به واقعیت هاشمی، بلکه وفاداری به خواست خویش و ساختن واقعیت ویژه آن خواست است. چیزی که از یک سیاستورزی رادیکالْ تاریخ میسازد، همین پافشاری بر خواست های خویش است، نه واقعبینی خام که تنها او را در تاریخ به یک مضحکه مبدل میکند. بهایی که روشنفکری ما با این نوع عقلانی سازی و تابع سازی خود میپردازد، از بین بردن تاریخ یکه مقاومت بر سر خواست و آرمان است.
و اما مثال پایانی ما که حالت عامتری دارد به عرصه جهانی مربوط میشود. همیشه این پرسش کهنهی چپ در برابرمان گشوده بوده است که «آیا شرایط جهانی برای یک انقلاب کمونیستی علیه سرمایهداری مهیا هست یا نیست؟»؛ این پرسش اگرچه میتواند دلالت های درستی داشته باشد، اما بار دیگر مشاهده میکنیم این پرسش چگونه با تکرار خویش نه تنها خود را از معنا تهی ساخته، بلکه معنایی واژگون یافته است. پاسخی که معمولن از طرف واقعگرایی خام به این پرسش داده میشود این است که «نه دقیقا شرایط مهیا نیست. باید اموری از دخالت های سرمایهداری را پذیرفت، باید معقول بود و شعارها و آرمان ها را تعدیل کرد. تعدیلی که در نهایت چیزی جز تبدیل کردن آنها به ضد خود نبوده یا دست کم آنها را مبدل به آرمان سرد و خنثایی میسازد.
وقتی که از آنها میپرسیم چرا باید آرمان ها و رویاهایمان را تعدیل کنیم؟ پاسخ آنها به راستی قانع کننده است: «چون شرایط آماده نیست». اما در جواب باید گفت آنچه از آماده نبودن شرایط مراد میکنید، اگر هم که درست (به معنای مطابقت با یک طرح و نقشه باشد)، نتیجه ای که باید گرفت نه تعویض یا تعدیل آرمان، بلکه تعویض و تغییر شرایط است. بار دیگر تمایز بین واقعگرایی خام و وفاداری به خواست و آرمانْ خود را بروز میدهد. یک سیاست رادیکال، از بین این دو به آن «خواست» وفادار میماند؟ آیا این خواست به راستی نامعقول است؟ شاید اما او تلاش میکند آن را معقول سازد. او تلاش میکند این واقعیت جدید مطابق با خواست را جا بیاندازد. به راستی آیا هیچگاه سرمایهداری از خود این سوال را میپرسد که «آیا شرایط برای بروز من مهیا است؟»؛ به محضی که این سوال برای سرمایهداری مطرح شود -که به گمان من مطرح شده است- روند سقوط آن آغاز میشود.
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۲
* این متن پیشتر در جزوهی «امکان سیاست، سیاست امکان | جستارهایی در نقد چپ اصلاحطلب» توسط پراکسیس منتشر شده بود. نسخهی پی.دی.اف جزوه را میتوانید از لینک زیر دریافت کنید:
1 thought on “سیاست رادیکال و خطای انضمامی بودن و واقع گرایی | روزبه گیلاسیان”