«از آمستردم تا تهران» | شعری از محسن عمادی | به یاد کامبیز روستایی*

با صدای شاعر:

 

روز بر خاکسترهای تو خواهد شکست
در میدانچه‌ی هراس کبوتران.میدان بر ناله‌های تو چاه می‌شود
کبوتران پر می‌کشند از چاه.چاه، دهان توست
پیوسته به تنی سوزان
که یکراست به مرکز زمین می‌رود
به توده‌ی مذاب زخم‌های بی‌نام.دور می‌شوند کبوتران
و خاکسترت در نعره‌ی خاموشِ باد
سیلی می‌زند به رعشه‌ی لذت عابران
در تماشای آتش‌بازی.کلمه، خاکستر است.
آواز می‌خوانیم و
خاکستر می‌پاشیم بر زخم‌ها
تا خون بند بیاید
بادی سرد
بر جراحت کوچک‌ام می‌وزد
بر پیراهنی که درد می‌کند
از آخرین هم‌آغوشی
و تکثیر می‌شود
در تمام پیراهن‌های جهان
که به غیابی مسری گرفتارند.زنان، با تشتی از خاکستر بر کناره‌ی رود می‌نشینند
ترانه می‌خوانند و ظرف می‌شویند.غیاب، ملودی کوچکی است،
مشتی خاکستر
که بر استکان و نعلبکی
بر قاشق و چنگال و بشقاب‌های چرب می‌ریزند
آواز می‌خوانند و آب می‌پاشند
و ملودی کوچک
تمیز می‌کند خاطره را
آن را به شکل تنی در می‌آورد
که رطوبت دست غریبه‌ای بر آن نچکیده‌ است.خاکستر به یاد می‌آورد
شکل نخستین هر چیزی را، جز خودش.زنان آواز می‌خوانند
در آوازشان ماه می‌لرزد
ساقه‌های برهنه‌ی علف،
برف،
بر خنده‌های دخترکان تازه‌بالغ می‌لرزد
و صدای دورگه‌ی پسران
بر آوازها می‌دود.

زنگوله‌های کوچک
بر گردن بره‌های بازیگوش.

زنگوله‌های کوچک
بر گردن تمام اشیا
تا راه خانه را گم نکنند.

زنگوله‌های کوچک در غلظت مه
که آواز می‌دهند: من اینجایم!

اینجا، که تمام زنان
با تشت‌های خالی خاکستر
به خانه بر می‌گردند.

همدیگر را پیدا می‌کنیم
با زنگوله‌ها
با ملودی‌های کوچک غیاب
در میدان‌های مه‌آلود
وقتی سیگاری روشن می‌کنیم
و از دل مه شبحی به پیش می‌آید
پیت کوچک نفت در دست
و آتش می‌خواهد،
بخار نفس‌ها یخ بسته است
و مه راه گلوها را مسدود کرده است.

امشب تمام ناقوس‌ها به صدا درآمده‌اند
امشب در مرز وضوح و مه، گله‌ها سرگردان‌اند
امشب آوازها در چاه گلو خاکستر می‌شوند
سایه‌ها در آینه.

رها از انعکاس و سایه
اوردوز می‌کنم بر پیراهنی مشتعل در فرودگاه
اوردوز می‌کنم بر جزیره‌های شناور میدان‌های تیر
اوردوز می‌کنم بر زمین
که می‌چرخد و می‌چرخد
در لحظه‌ای که هواپیما از زمین بلند می‌شود
و صندلی از زیر پای اعدامی رها می‌شود
یا پیراهنی آتش می‌گیرد
بر تن بینام مردی
که رگ‌هایش را بر سطرهای کاغذ می‌گشاید
اوردوز می‌کنم بر تو
از آمستردام
تا تهران.

* کامبیز روستایی، پناهجوی ایرانی از سال ۲۰۰۱ در هلند درخواست پناهندگی داده بود. وی تا پیش از «آن روز» پایانی، یازده سال را در وضعیتی اسفناک، و دور از همسر و فرزندانش (در ایران)، به انتظار دریافت پاسخ‌ مثبت به درخواست‌اش و اجازه اقامت صبر کرده بود؛ ولی بارها و بارها با پاسخ منفی سازمان پناهندگی هلند روبرو شد و این مدت را همچون هزاران پناهجوی دیگر به عنوان «غیر قانونی» در خیابان‌های هلند سر کرده بود (یکی از حدود سی هزار پناهجوی رانده شده و بی خانمان در هلند). «غیر قانونی» یعنی کسی که هیچ‌گونه اجازه اقامت ندارد (حتی به صورت یک پناهجو)‌ و در عین حال بنا بر برخی بندهای قانونی فعلا موجود، دولت هلند امکان اخراج رسمی او به کشور مبدأ را هم ندارد؛ گو اینکه او اساسا امکان بازگشت به موطن خود را ندارد. بنابراین «غیر قانونی» ناگزیر باید با یک زندگی زیرزمینی و بدون هیچ امکانات اولیه‌ای روزگار بگذارند؛ همچنان که کامبیز روستایی گذراند. کامبیز در این مدت همچون بسیاری دیگر، ماه‌های زیادی را در زندان و تحت فشارهای شدید روحی و روانی گذارنده بود. تا در نهایت، پس از دریافت آخرین پاسخ منفی در روز ۶ آوریل ۲۰۱۱ با به آتش کشیدن خود در میدان «دام» در شهر آمستردام به درد و رنج خود پایان داد. کامبیز در هنگام مرگ ۳۶ سال داشت.

گزارش ویدئویی کوتاهی در این مورد، از شبکه تلویزیونی هلندی، با زیرنویس فارسی:
https://www.youtube.com/watch?v=JkX6-19r7uc

From Amsterdam to Tehran
By Mohsen Emadi
Translation: Sholeh Wolpé
The poem is written, after Kambiz Roustayi, an ‘Illegal refugee’ from Iran, burned himself in Amsterdam on 6th of April 2011.

Day will soon break on your ashes,
break on this round plaza where
doves are circling in fear.The plaza now becomes a deep
well inside your laments
from which the doves break away.The well is your mouth
joined to a feverish body
that spirals to the center
of the earth into the molten
mass of nameless wounds.

The doves flee far,
and inside the wind’s quiet wail,
your ashes slap the faces of passersby
who quiver with pleasure

watching the fireworks.
The word is ash.
We sing and spread it
on wounds to stop
the blood’s flow.

Cold wind blows on my wound,
on this garment still aching
from its last intimate embrace,
and ravages all garments
of the world inflicted
with a contagious absence.

Women sit by a river,
their tubs filled with ash.
They sing and they wash dishes.
Absence is a small melody.

It is a fist-full of ash
sprinkled on greasy spoons,
forks, and plates,
on cups and saucers.

The women sing and splash
and the small melody
washes clean the memories,
molds with it a body
on which no stranger’s hands
have dripped wetness.

Ash remembers the first shape
of everything except itself.
The women sing and the moon
shimmers inside their melody.

The naked spears of grass,
of snow, tremble
in the recesses of teenage girls’ laugher.

The pubescent boys’ breaking voices
run on the surface of the songs.

Little bells
that hang on the necks of playful lambs.
Little bells
that hang on the necks of all objects
to not lose their way home.
Little bells
in the thick of fog tolling: I am here,
here where all women return home
with tubs empty of ash.

We will find each other
with these tiny bells,
with the small melodies of absence
when we light up a cigarette
in the whirling fog
and a spirit from inside the fog’s heart
approaches, a can of oil in hand,
and asks for a light.

The steam from breaths
are frozen,
and the fog has clogged
throats’ passageways.

Tonight, all church bells toll.
Tonight, the sheep wander
along the edges of clarity and fog.
Tonight, songs become ash
in the throat’s well,
shadows become ash
in the mirror.

Free of reflections, of shadows,
I overdose
on a blazing garment in the airport.
I overdose
on the floating islands in the execution circles.

I overdose
on the earth itself
that turns and twirls
at the very moment the plane takes off
and the stool beneath the feet
of a condemned is kicked,
or a garment is set ablaze
on the body of a nameless man
who opens his own veins on the lines
of this paper.

I overdose on you
from Amsterdam
to Tehran.

 
به اشتراک بگذارید

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *