دریافت نسخهی PDF
توضیح پراکسیس: این متن جمعیِ پراکسیس، پیشتر بهعنوان سخن پایانی در ویژهنامهی ´در باب گسست: جزوهای در بازخوانی انتقادی «جنبش سبز»´ در تاریخ فروردین ۱۳۹۲ و در گیرودار بحثهای پیش از انتخابات ریاستجمهوری، در وبسایت پراکسیس منتشر شده بود. بازنشر آن، با این هدف صورت گرفته تا به سهم خود به ضرورت بازبینی انتقادی خیزش مردمی در سال ۸۸ و پس ازآن پاسخ گفته و بتواند به بحثهای انتقادی جدی حول این موضوع دامن زند. نسخهی پی.دی.اف کل جزوه را میتوانید از طریق لینک زیر دریافت کنید:
http://docs.praxies.org/Bazkhani_Jonbesh_e_Sabz.pdf
* * *
پرسش مهمی که در آستانه انتخابات ریاست جمهوری ۱۳۹۲ در ذهن بسیاری می چرخد این است: «نسبت شرایط امروز ایران با جنبش اعتراضی پسا انتخاباتی ۱۳۸۸ چیست؟»
در دل این سوال، پرسشهای دیگری هم نهفته است: «چه بر سر جنبش اعتراضی ۸۸ آمد؟» … «چه بر سر خیل انبوه کسانی آمد که انرژی خود را در تمام تظاهرات های سال ۸۸ (و ۸۹) به عرصه خیابان و رسانهها آوردند؟ کجا رفتند و چه شدند؟» …
از دیدگاه ما اگرچه جنبش اعتراضی ۸۸ در روندی تراژیک خاموش شد و نتوانست به اهداف سیاسی خود دست یابد و در واقع از تحقق بالقوهگیهای تاریخی خود باز ماند، اما مازادهایی جدی داشته است که میتوانند دستمایهی گشودن راههای جدیدی به سوی امر سیاسی و مبارزه جمعی باشند. بدون جذب و پرورش این مازادها و تلفیق آنها با بسترهای مادی ستم و ضرورتهای تاریخی، خیزشهای اعتراضی احتمالیِ آینده هم محکوم به شکست خواهند بود. همانگونه که تاریخ مبارزات صدسالهی مردم سرزمین ما هنوز به «فتح» درخوری نیانجامیده است.
یکم. از سیاسیشدن مردم، تا مردمیشدن سیاست
اما مازادهای آن رخداد سیاسی سپریشده کدامند؟ بیراه نیست اگر بگوییم مهمترین دستاورد این جنبش آن بود که جامعهای گریزان از سیاست (به ویژه نسل جوان) را با سیاست آشتی داد. پس از بهار کاذب خرداد 76 که به زودی در خزان خونین تیر ۷۸ فرو مرد، به سختی میشد کسانی را یافت که امر سیاسی را مقولهای بیگانه از خود نشمارند. تا پیش از خیزش مردمی ۸۸ وضع کمابیش به همین منوال باقی بود. برای مثال در همین سالها در میان انبوه دانشجویان و مهاجران خارج از کشور و حتی نسل تازه پناهجویان، باید با چراغ به جستجوی کسانی برمیآمدی که دغدغهی فعالیت سیاسی داشتند (گرچه آوارگی آنها خود محصولِ جانبیِ سیاست بود). اما خیزش ۸۸ نه تنها ثمرات چندین ساله سیاستزدایی را جاروب کرد، بلکه شکل دیگری از سیاست را پیش روی مردم نهاد که تمایزی بنیادین با سیاست دیرینِ نخبگان داشت: سیاستی که در خیابان رقم می خورد. «خیابان» همان بستری بود که به طور بیواسطه، مفهوم «سیاست مردم» را در معرض دید و تجربه همگان قرار داد و درست به همین اعتبار، خیابان میانجی زایش مفهوم تازهای از «مردم» شد، گیریم در شکلی جنینی و هنوز ناتمام. در واقع این طلیعهی سیاسیشدنِ جامعه، تنها مقدمهای بود برای مردمیشدن سیاست، که در تداوم خود میتوانست به ملزوماتِ «سیاست از پایین» مادیت ببخشد. اما متاسفانه جنبش اعتراضی ۸۸ از رسیدن به این مرحله بازماند، چون بسیاری از امکانات آن برای انکشاف توان و نیروی مردمی ناگشوده ماند؛ چون به سازمانیابیهای مردمی که تداوم مقاومت و مبارزه را تضمین کنند منجر نشد؛ چون بهرغم همهی ابتکارات خودانگیخته، خیابان را به محل کار و زندگی و زیست روزمره پیوند نزد؛ چون بخشهای بزرگی از ستمدیدگان را خطاب قرار نداد؛ چون برای دفاع از خود در برابر دستگاه سرکوبْ برنامهای نداشت و لاجرم خیابان را، و سپس همه عرصههای اجتماعی را، وانهاد و به دنیای مجازی رانده شد؛ چون جوان بود و به پاهای لزران خود اعتماد نداشت و بهرغم همهی شورها و فداکاریها، هنوز روبهبالا مینگریست؛ چون بازتاب صداهای متکثر خود را تنها در صدای واحدی میشنید و خود را همانگونه تصور میکرد؛ چون نتوانست از کلیت خود، چنانکه بود، تصویری بسازد که الهامبخش سوژگی همراهان بیشمارش باشد؛ چون در برابر همهی دشمنان مقتدرش تنها بود.
به این ترتیب، گرایش عمومی به سیاست در بزنگاههای تاریخی، لزوما خصلتی پایدار و دایمی ندارد و خط سیر آن نیز لزوما به دور از تباهی نیست. از این نظر، اگر چه رخداد ۸۸ همانند آستانههای انقلابی، تکانهای بود که جامعهی ناامید و رخوتزده را به «سیاست» کشاند، اما انکشاف آن ناتمام بود و بسیاری از قابلیتهای رهاییبخشِ آن مغفول ماند. اینکه چنین رخدادی بتواند به راستی تاریخ را آبستن تغییر کند، وابسته به سمتوسوی حرکتها و دینامیزم تحولات آن در مصاف با عوامل بازدارندهی درونی و بیرونی است؛ یعنی نتیجه نهایی وابسته به مضمون سیاست (یا به تعبیری، ژرفای آن) است. به بیان دیگر، ماحصل نهایی رخداد به کیفیت و ژرفای سیاسیشدنِ جامعه، یعنی به امکانات خلقشده از دل رخداد برای مشارکت همگانی در امر جمعی بستگی مییابد. از این منظر، میزان وفاداری به رخدادْ تابعِ چگونگیِ تغییر در آرایش نیروهای مردمی برای تاثیرگذاری فعال بر دینامیزم تحولات آن است؛ که این یک، به نوبهی خود ژرفای رخداد و گسترهی امکانات دگرگونسازِ آن را تعیین میکند. بر این اساس، برخلاف برخی بازنماییهای شبه متافیزیکی، رخدادهایی همانند انقلاب ۵۷، جنبش اعتراضی ۸۸، خیزشهای بهار عربی و غیره به خودی خود «معجزه» نمیکنند و یا بهطور بیواسطه، مردم را به سوی اتخاذ سیاست رهاییبخش (و یا وفاداری به آن) غسل تعمید نمیدهند؛ بلکه آنها از دل انسداد و دلمردگی دیرین، گستره امکانی را باز میگشایند و مردم را به سوژگیِ تاریخشان دعوت میکنند. از این رو سمتگیریِ نهایی این تکانههای تاریخی (که در برهههایی معین، سیاست را از انحصار قدرت رسمی دور میسازند)، توامان هم به سوی پیروزی و هم به سوی شکستْ گشوده است؛ در نهایتْ نوع مواجههی جمعی با رخداد، تعیینکنندهی پیروزی یا شکستِ نهایی خواهد بود!
با این حال سیاسیشدنِ نسبیِ جامعه، همان مازادی است که تاریخ پس از خیزش ۸۸ را از زمان تاریخی پیش از آن متمایز میکند و مسیرهای پیش رو را نیز. اینک کمی در این مقوله دقیقتر میشویم و سویههای متفاوت این آغشتگی به سیاست را بهطور فشرده وامیکاویم تا ببینیم از آن جنبش شور و امید، به راستی چه مازادی در دستمان مانده است.
دوم. برآوردی از نیروی های سیاسی آزادشده در جنبش: مهم ولی پراکنده!
جنبش اعتراضی ۸۸ برای بسیاری از جوانان نقطه عطفی برای پیوند فعال با سیاست بود. از این میان عدهی زیادی بنا بر پسزمینههای فرهنگی و سیاسی غالب بر جامعه، جذب گفتمانِ اصلاحطلبانهی فرادست جنبش شدند و وفاداری به جنبش را در پیروی غیرانتقادی از صدای مسلط بر جنبش دیدند. از این طیفِ انبوه، آنان که هنوز به وادی سرخوردگی نغلتیدند، در آموزههای رایجِ نظم مستقر (که هر روزه در اشکال مختلف در رسانههای جریان اصلی تکرار میشود) ادغام شدند: درکی ذاتگرایانه از قانونمداری و اصلاحطلبی، انقلابهراسی، استقلال حقوق بشر از سیاست، ایدئولوژیهراسی، همبستگیِ دموکراسی و بازار آزاد، تقابل منافع فردی و جمعی و غیره. فعالترین اینها، درست از منظر همراهی با جنبش، به حلقههای واسطِ میان نخبگان فرهنگی، سیاسی و اجتماعی برآمده از محافل اصلاحطلب با مردم بدل شدند و بخشی از آنان بعضا خودْ جذبِ پارهای از این محافل نخبگان و یا بازوهای رسانهایِ برونمرزی اصلاحطلبان شدند. این گروه، هرگونه تغییرات جدی و عمیق در ساختار اقتصادی و سیاسی حاکم بر ایران را غیرضروری میداند، چرا که استبداد مطلقه را علتالعلل مشکلات میانگارد و تغییر در شیوه زمامداری را یگانه مشکلگشای تاریخیِ ما. از دید آنان جایگزینی هیئت حاکمه فعلی، با یک هیئت حاکمهی پایبند به «عقلانیت سیاسی»، گشایندهی راه به سوی دموکراسی خواهد بود. بر مبنای گرایش فکری غالب در این طیف، جنبش ۸۸ جنبش اعتراضی طبقه متوسط بود، چون از دید آنان طبقه محروم یا قادر به درک مزایا و ضرورتهای دموکراسی نیست و یا خود به نوعی همدست حاکمیتی است که خود را مدافع حقوق مستضعفان و اقشار آسیبپذیر جامعه معرفی میکند. آنان در مجموع، بازنمایی جنبش در رسانههای فرادست را عین جنبش گرفتهاند، همچنانکه در نوع بینش و رهیافتهای کلان سیاسی نیز نزدیکیهای بسیاری به محصولات گفتمانیِ اصلاحطلبان دارند. نهایتا این طیف از همراهانِ سابق یا وفاداران کنونیِ «جنبش سبز» قادر به ایجاد هستهها و شبکههای مستقل برای پیگیری مقاومت جمعی نشدند. بلکه اکثر حلقهها و یا شبکههایی که آنان را به خود جذب کرد، مستقیم یا غیرمستقیم وابسته به نهادهای اصلاحطلب بود که در بهترین حالت، تسخیر فضای مجازی را هدف قرار داده بود.
دسته دیگری از همراهان جنبش (به مراتب کوچکتر از دسته قبلی) طیفهایی از فعالان سیاسی بودند که با سرسختی در مقابل افسون رسانههای مسلط بر جنبش و نهادهای وابسته به گفتمان نئولیبرال مقاومت کردند. برای آنان همراهی با جنبش به معنای ذوبشدن در فعلیت آن نبود، و در مقابل، به فعالسازی بالقوهگیهای رهاییبخش جنبش نظر داشتند؛ از این رو همراهی آنان با جنبش به درجات مختلف، مستقل و انتقادی بود. در همین راستا آنها به هیچ سطحی از وابستگی تشکیلاتی، سیاسی، ایدئولوژیک و مالی به نهادهای فرادست جنبش تن ندادند، همچنانکه هیچگاه نسبت به «کمک»های قدرتهای جهانی برای «شکوفایی» جنبش مردمی در ایران توهمی نداشتند؛ بخشی از آنان به ایجاد هستههای کوچک مقاومت روی آوردند، چرا که تکثیر هستههای خودبنیاد در دل جنبش را مقدمهای برای گسترش سازمانیافتگی جنبش و قوامیافتن مبارزه ارزیابی میکردند (هر چند بخش دیگری از آنان، به قالبهایِ فردی دخالتگری در جنبش باور داشتند یا به اجبار در این قالب ماندند). انتشار وبلاگها، خردهرسانهها و شبنامهها را باید کوششی در همین جهت ارزیابی کرد. چون آنها به این طریق هم میتوانستند به میانجی صدای خودشان با سایر فعالینِ بدنه جنبش پیوند بگیرند؛ و هم در مسیر نهادسازی حرکت کنند و بسترهایی برای کار جمعی فراهم آورند. ایجاد حلقههای بحث و کتابخوانی را هم میتوان در همین راستا دید. بخشی از این طیفها به تدریج با مشاهده نشانههای زوال جنبش (نظیر وانهادن خیابان و فضاهای عمومی) و غلبهی نهاییِ صدای اصلاحطلبان بر جنبش، از همراهی با صورت استحالهیافتهی جنبش («شبه جنبش مجازی») باز ایستادند و عدهای حتی دچار سرخوردگی و بیتفاوتی شدند.
بهطور کلی رویکرد این طیفهای مستقل و پراکنده هیچگاه در درون جنبش فراگیر نشد؛ نه به این خاطر که آنها احیانا پای در ساحت مردمیِ جنبش نداشتند، بلکه به این دلیل عمده که برای آنها مسیرهای لازم برای تعامل ارتباطی با بدنه جنبش کمابیش مسدود بود؛ خواه به لحاظ مجراهای مادی پیوند و رسانش و خواه به لحاظ بسترهای ایدئولوژیکِ موجود. در مورد عامل نخست (مسدود بودنِ مجراهای مادی پیوند) می توان به دو پیشزمینه اشاره کرد: از یکسو اغلب این حلقهها و خردهرسانهها در یافتنِ زبان ارتباطی با مردم و تلفیق ادبیات سیاسی مورد نظر خود (عمدتا گستره متنوعی از اندیشههای سیاسی چپ) با وضعیت انضمامی جامعه ناکام بودند؛ و از سوی دیگر به قدر کافی در پیوندگیری با یکدیگر و ایجاد شبکههای مقاومت و تقویت صداهای همبستهی مستقل در درون جنبش نکوشیدند و یا فاقد انعطافِ نظری و پراتیکِ لازم برای تسهیل چنین مسیری بودند. در نهایت، صداهای آنان با انبوه صداهای پراکندهیِ بیصدایانِ جنبش پیوند نیافت و لاجرم در ازدحام رسانههای «جریان اصلی» فارسیزبان گم شد. در مورد عامل دوم (انسدادِ ارتباطیِ ناشی از بسترهای ایدئولوژیک موجود) باید گفت در دوره 8 ساله زمامداری اصلاحطلبان، فضای ذهنی جامعه وسیعا با مصالح گفتمان اصلاحطلبانه پیکربندی شده بود و جامعه مدنیِ حداقلیِ موجود (مستقل از طیف اقتدارگرایان) در چنین بستری قوام یافته بود. به لحاظ ریشههای تاریخی، گسست حذفی اپوزیسیون چپ از صحنه عمومی، تشدید فضای سرکوب و خفقان سیاسی، در کنار تقابل فرادستانهی بخش اقتدارگرای حکومت با جناح اصلاحطلب مجموعا موجب آن شد که گفتمان اصلاحطلبی (و برخی چهرههای شاخص آن) جایگاه بالایی نزد عموم مردم پیدا کنند و تناقضات درونی آن نادیده بماند. در عین حال ادغام برخی مولفههای آزادیخواهی و دموکراسیطلبی در گفتمان سیاسیِ اصلاحطلبان در کنار غلبه جهانی اندیشههای نئولیبرالی (نظیر انقلابهراسی و ضدیت با رادیکالیسم سیاسی، تخصصگرایی یا همان نخبهگرایی در ساحت سیاسی؛ و غیره)، بستر مناسبی برای مقبولیت دیدگاهها و گسترش پایگاه اجتماعی آنان فراهم آورد. همچنین باید در نظر داشت که پراکندگی جامعه و فقدان مطلق نهادها و تشکلهای مردمی و بهطور کلی ماهیت اتمیستی جامعه، در درازمدت خودباوری سیاسی مردم را چنان تضعیف کرده بود که تشکلیافتگی اصلاحطلبان و جایگاه نسبی آنان در ساختار حاکم خواهناخواه به مثابه مزیتی مهم و حتی وزنهای نجاتبخش جلوهگر میشد. همهی این عوامل در پیوند با هم سبب شدند که جریانهای اصلاحطلب به مثابه تنها بدیل ممکنِ نظم سرکوبگر حاکم جلوه کنند.
سوم. شکست سرنوشت مقدر ما نبود، همچنانکه پیروزی
این همه به معنای آن نیست که جنبش اعتراضی ۸۸ پیشاپیش محکوم به آن بود که به بنبستی برسد که سرانجام بدان گرفتار شد. جنبشهای مردمی پهنههای امکان و امیدند و توان خودانگیختگیهای مردمی در پیوند با شکافها و تضادهای بحرانیشده بهطور بالقوه میتوانند روندهای تازهای خلق کنند که به رشد خودباوری و انسجام مردم بیانجامد، و به نوبهی خود وضعیت موازنهی نیروها و -به تبع آن- ذهنیت سیاسی مردم را متحول سازند. وانگهی، همچنانکه ساختار نظم سیاسی مستقر یک کلیت بیخلل نیست، جنبشهای اعتراضی هم پدیدههایی همگن، ایستا و پیشبینیپذیر نیستند. از این منظر به رغم همه بسترهای تاریخی و برآوردهای نظری، باید در هر جنبش مردمی بهطور فعال دخالتگری کرد. دانستهها و تجربیات تنها نحوهی مشارکت را تعیین میکنند. وانگهی، شکست یک جنبش اعتراضیِ تودهای به معنای پایانِ کار آن نیست، چون مسیر انقلاب نقطه پایانی ندارد (حتی آنگاه که نظمی را سرنگون سازد). شکست، مسیر حرکت انقلابی را تصحیح میکند. بدین معنا، «جنبش سبز» نیز در دل خود مسیر تازهای گشود برای وفاداری به سویههای رهاییبخش انقلاب ناتمام ۵۷، همچنانکه درونمایه این جنبش نیز بازگشت به بالقوهگیهایِ سرکوبشدهی آن انقلاب بود.
اما همین مرور فشردهی ترکیب و وزن نسبی نیروهای آزادشده در جنبش و نیز سرنوشت نهایی این جنبش نشان میدهد که مسیر رخدادهایی از این دست در وهله نخست متاثر از تاریخچه عمومی جامعه در مقطع زمانیِ پیش از آنهاست (بازخوانی انقلاب ۵۷ نیز ما را به نتیجه مشابهی میرساند). یعنی رخداد سیاسی، یک تکینگی تاریخی مستقل از زمان «پیشا رخداد»ی نیست و لاجرم برآمدهای آن نیز. گزارهی فوق در ارتباط با تجربه «جنبش سبز» حداقل در سه سطح زیر قابل بررسی است: (۱) شرایطی که اصلاحطلبان را در موقعیتی قرار داد تا شانس بیشتری برای تحمیل گفتمان سیاسی خود بر فضای جنبش و تاثیرگذاری بر سمتوسوی آن داشته باشند، آشکارا در مختصات وضعیت پیشاجنبش ریشه داشت: خواه به دلیل سازمانیافتگی سیاسی و تشکیلاتی اصلاحطلبان در برابر پراکندگی مادی و ایدئولوژیک جامعه؛ و خواه به واسطه غالببودنِ ذهنیت متمایل به اصلاحطلبی در سطح جامعه (بنا به دلایل پیشگفته). (۲) به همین ترتیب، افراد و نیروهایی که به هر دلیل از ادغام در گفتمان غالب بر جنبش تن زدند و بر همراهی انتقادی با جنبش تاکید داشتند نیز در خلاء پا نگرفتند؛ بلکه مشی فکری و سیاسی و پیوندهای مادی حداقلی آنان، بیشوکم در خردهفضاهای اجتماعیای شکل گرفته بود که تنفس نیمبند اندیشه سیاسی چپ را میسر میساخت؛ (۳) آنچه که موجب شد حضور کارگران در جنبش هیچگاه وزن و نمود سیاسی محسوسی نیابد، و جنبشی که میلیونها نفر در آن سهیم بودند، عملا به عنوان جنش طبقه متوسط بازنمایی شود (در بیرون و درون خود)، نامتشکل بودن جامعه کارگری و نیروهای سیاسی مدافع طبقهی کارگر و بهطور کلی ضعف مفرط گفتمان چپ در سطح جامعه بود، که طبعا این امر نیز تاریخچه علیِ خاص خود را دارد.
با این همه، به نظر میرسد هر چه پروسهی اعتراضیِ همبسته با یک رخداد طولانیتر باشد و دامنه نیروهای درگیر در آن متنوعتر گردد، خودانگیختگیهای مبارزاتی مردم و بالقوهگیهایِ رهاییبخش آنان مجال ظهور بیشتری مییابند. این امر به نوبه خود موجب میشود که وابستگی رخداد به برخی مولفههای بازدارندهی «پیشارخداد»ی کاهش بیابد.
چهارم. در وفاداری به سیاست مردم؛ در وفاداری به انقلاب
اینک به راستی از چه باید گسست و به چه روی آورد؟ ما نسلی بودیم که در نوجوانی و طلیعهی جوانی به آیهی یاس اصلاحطلبی دست از مبارزهی رادیکال شستیم و از میراث انقلابی تاریخِ خود شرمسار شدیم. دیگر رویای تغییرات بزرگ را نمیپروراندیم. دیگر نمیخواستیم تاریخساز باشیم؛ تنها در پی راهحلهای کوچک برای فجایع اجتماعی بزرگ و بیپایانمان بودیم. باید پذیرفت «جنبش سبز» هم به رغم خودانگیختگههای رادیکال و بالقوهگیهای امیدبخش آن، به واسطه پیشزمینه تاریخی خود با چنین آموزههایی عجین بود و در چنبره تکثیر نظاممند چنین آموزههایی به تدریج فقیر و ناتوان شد و به شکست اجتنابپذیرِ خود تن داد. امروز اما در مقایسه با روزهای ملتهب سال ۸۸ (و ۸۹) چشمهایمان بازتر است. اگر بدانیم چه میخواهیم و کجاییم و موانع حرکت ما چیست، بیتردید دیگر به شعارهای غلطانداز و وعدههای گنگ و مبهم سیاسیکارانِ صاحبان قدرت دل نمیسپاریم و به تدارک راهی بر میآییم که راه خودمان باشد: راه مردم ستمدیده. از همین روست که برکنار از دوره تناوب بوقوکرناهای تبلیغاتیِ اصلاحطلبان، باید به درونمایهی جنبش اعتراضی ۸۸ و به تجربیات روشنگرِ آن بازگردیم و مازاد آن را از آنِ خود کنیم و دستمایه مبارزات امروزمان قرار دهیم.
بنابراین زمانی که از گسست سخن میگوییم، منظور دقیقا گسست از جهانبینی، ارزشها و گفتمان سیاسیای است که اصلاحطلبان به صراحت آن را نمایندگی کردهاند و میکنند. با این حال اصلاحطلبان صرفا شاخص برجستهای از این رویکرد سیاسی بودهاند و هستند، نه یگانه مصداق عینی آن. گفتمان ضدانقلاب صورتبندیهای ایدئولوژیک و نمایندگان سیاسی متنوعی دارد. مشخصه مشترک این صورتبندیها آن است که با تحریف تاریخ و تحریف مولفههای برسازنده موقعیت حال، از شکستهای تاریخی، به ناتوانی ذاتیِ مردم برای دگرگونیِ جامعهمی رسند؛ و از آنجا، دوگانه جعلی اصلاح/انقلاب را به نفع رویکردهای اصلاحی و مبتنی بر «عقلانیت سیاسی» حل میکنند. این عقلانیت سیاسی از یکسو با تکیه بر نگاه کارشناسانه به سیاست، سیاستورزی نخبگان را بر «هیجانات احساسیِ توده مردم» مرجح میداند؛ و از سوی دیگر با بزرگداشت سیاست واقعگرا (Real-Politics)، رویکردهای آرمانگرا و انقلابی به سیاست را ایدئولوژیزده و تخیلی تلقی میکند و بهطور کلی هر گونه رادیکالیسم سیاسی را بینتیجه و مضر به حال عموم معرفی میکند. به این ترتیب، این عقلانیت سیاسی همه مشخصات لازم برای خلعسلاح کردنِ «سیاست مردم» و جایگزینسازی آن با «سیاست از بالا» را داراست، چرا که اساسا بر انکار امکانات سوژهگی مردم استوار است. البته از آنجا که هیچ سیاستی بدون جلب حمایتِ مردمی به «نتیجه» نمیرسد، قائلان به عقلانیت سیاسی نیز به ضرورت کاربست راهکارهای «مهندسی اجتماعی» برای مدیریت و هدایت نارضایتیهای اجتماعی (به سوی حمایتهای مردمی) واقفاند؛ از این رو آنها نیز دستکاری و تسخیر «اذهان عمومی» را عرصه واقعی نبرد میدانند و به اهمیت بالای رسانهها در این زمینه به خوبی واقفاند.
در تاریخ دو دهه اخیر ایران، این نوع رویکرد «عقلانی» به سیاست همواره در حال رصدکردن شاخصهای موازنه قوا در میان نیروهای منتقد یا مخالف وضعیت موجود بوده است تا به آن نیروی قاهری بپیوندد که شانس بیشتری برای جلب اقبال عمومی دارد. از همین روست که اصلاحطلبان همواره از سوی طیف وسیعی از نیروهای سیاسیِ «واقعگرا» حمایت شدهاند: از لیبرالهای سکولار و ملی-مذهبی تا گستره وسیعی از چپهای مجربِ سوسیال-دموکرات (که البته بخشی از آنان این لقب را کسر شانِ سوابق سیاسی «درخشان» خود میدانند)؛ به این ترتیب جای شگفتی نیست که اصلاحطلبان همواره قادر بودهاند بهسادگی جایگاه نیروی سیاسی هژمونیک در اپوزیسیون ایران را کسب کنند. از لیبرالها و ملی-مذهبی که بگذریم -انگیزههای آنان برای ائتلافِ همیشگی با اصلاحطلبان تا حد زیادی روشن است، به نظر میرسد که باید رویکرد سوسیال-دموکراتها را به طور بنیادی و رادیکال به باد انتقاد گرفت: خواه به دلیل تناقضات درونی فاحش آن و خواه به واسطه پیامدهای سیاسی آن در عرصه مبارزات عمومی چپ و پیکارهای هژمونیک با حافظان نظم مسلط؛ سوسیال-دموکراتها نیروهایی هستند که میخواهند عدالت اجتماعی را بدون مردم و با استعانت از دموکراسی لیبرال برای مردم به ارمغان بیاورند، چرا که مردمْ ضعیف و صغیر اند و نیازمند حمایت و قیمومیتِ سیاستورزانِ حرفهای؛ آنان از فرط عقلانیت سیاسی از نیروهای کمونیست و مخالفان رادیکال نظم سرمایهدارانه گریزاناند و همپیمانان سیاسیِ خود را در نیروهای مدافع «بازار آزاد» میجویند، و البته این مانع از آن نمیشود که صورتبندی «معقولی» از ادبیات و یادمانهایهای سوسیالیستی را ضمیمه فعالیتهای تبلیغاتی خود کنند؛ آنها از پسِ دو دهه دخیلبستن به رشد شکاف در ساختار حاکمیت، خود به رنگ مصالح همین ساختار درآمدهاند و به بخشی از چرخدندههای بیرونی آن بدل شدهاند.
به باور ما اگر در سطح سیاسی امروزه گسست از نیروهای اصلاحطلب بیش از همیشه ضروری است، در سطح منطقِ سیاسیْ گسست از «سیاست واقعگرا» (در پوشش عقلانیت سیاسی) ضرورتی جدیتر برای وفاداری به سیاستِ مردم است. ترجمان واقعیِ «سیاست واقعگرا» در حیطه نیروهای چپ و مخالفان سرمایهداری، منطق سوسیال- دموکراسی است که در واقع منطقِ طرد سیاست رادیکال، بر مبنای پذیرشِ پیشینیِ ناممکنبودن آن است و نیز توهم نسبت به مهارپذیری و تعدیلِ سرمایهداری. ناباوری به توان مردم و انکار امکانات سوژهگیِ دگرگونساز آنان همان درونمایهایست که منطق سوسیال-دموکراسی را به منطق تسلیم و انفعال نزدیک میسازد؛ با این ترجیعبند که «اکنون شرایط برای آن شیوهها مساعد نیست!». در موقعیت حاضر، رشد فزآینده چنین منطقی در میان طیف وسیعی از نیروهای چپ (با دستگاههای مفهومی متنوع و حتی شبه رادیکال) چیزی نیست جز بازتاب پیامدهایِ شکست جنبش؛ شکستی که در سطح حرف انکار میشود، اما در سطح اتخاذ استراتژی و روش، نمودهای آن با عقبنشینیهای بزرگ عیان میشود. سرسپردگی ابژکتیو به این منطق، به تهیسازیِ کنشگری از سویههای سیاسیِ رادیکال آن انجامیده است و خود در ایجاد شرایط رخوتبارِ کنونی نقش داشته است (و همزمان به طور دیالکتیکی متاثر از آن بوده است). گسست از هنجارها، تعاریف، مفاهیم و پاسخهای این منطقِ سیاسی، شرط ضروری برای تدارک گفتمانی بدیل برای مبارزات پیش روست.
فراخوان
در این سالهای پساجنبش بسیار زمین خوردهایم؛ تلاش های ناکامی برای سازمانیابی کردهایم: با اختلاف نظرات بسیار که بخشی از آنها حل ناشده ماندهاند؛ گروههایی از ما از کار جمعی مایوس شدند و از عرصهی باز سیاست به حوزه درونگرایی ناب کوچ کردند؛ و گروههایی از بازماندگان نیز از هم جدا شدند و هر یک بیرمق به سویی رفتند. با این حال هنوز زندهایم و به حقانیت آرمانهایمان ایمان داریم. هنوز رخداد سیاسی ۸۸ را بهخاطر میآوریم و به آن وفاداریم و از اسطورهی «مردم»شدن در «خیابان» نیرو میگیریم. جنبش اعتراضی ۸۸ پهنههایی از امکان سیاستورزی رادیکال را در برابرمان گشود و به ما نشان داد که سیاستِ انقلابی خوابوخیال نیست، غیرعقلانی نیست، رؤیاپردازی انتزاعی نیست (گو اینکه هر سیاست رهاییبخشی نیازمندِ عنصر رویاست؛ جایی که بدیل واقعیتْ در تصورْ جان میگیرد و امکان تحقق آن الهام بخش می شود). سیاست انقلابی از همه سیاستها واقعیتر و عقلانیتر است، اگر توان جمعی خود را باور کنیم و بهطور فعال در تدارک جامعهای باشیم که در آن رشد هر فرد، لازمهی رشد همگان باشد؛ اگر به ستمدیدگان و تودههای بیصدای مردم بازگردیم، که تنها منشاء تغییرات راستین جامعهاند؛ اگر به جای دخیل بستن به بارگاه بورژوازی ملی و بینالمللی، به سرچشمهی« معجره»ی سیاسی خود وفادار بمانیم و خود را برای رستاخیز سیاسی آماده کنیم.
پس بیایید به جای تکثیر ناامیدی و سرخوردگی و انفعال، در هر سطح ممکن مبارزاتمان را سازماندهی کنیم (سازمانیابیهای خرد و هستهای و گسترش و پیوندیابی آنها میتواند هدفی مقدماتی باشد). پیوسته به یاد بیاوریم که حکومت ایران تنها الگوی یکتای دیکتاتوری در جهان معاصر نیست. به تجربیات مبارزاتی مردم در نقاط مختلف جهان رجوع کنیم و به تجربیات خودمان نیز؛ همچنانکه حاکمیت نیز بیتردید تجربیات همتایانش را برای تثبیت و دوام اقتدارش به کار گرفته و به کار میگیرد: حکومت از همتایانش حداقل این آموزه کلاسیک را آموخته است که استیلایش را بر احساس ناتوانی جمعی مردم و دایمیکردن این احساس مستقر کند.
اگر بنا را بر گسست رادیکال از وضعیت موجود و احیای «منطق مبارزه» بگذاریم، بیگمان راههایی برای احیای چرخهی «آموزش، سازماندهی، مقاومت و آلترناتیوسازی» (تعبیر نوام چامسکی) خواهیم یافت… میدان مبارزه پیش رویمان گشوده است و ما را به وفاداری به آرمانهایمان فرامیخواند.
پراکسیس
فروردین ۱۳۹۲