«سوده بینا»
در ادامه بحث پیرامون پرسش «چه باید کرد»، پرسشی که در ماههای اخیر توسط شبکهها و گروههای مستقل- به لحاظ جایگاه آنان در قیاس با گفتمان غالب بر جنبش سبز- طرح شده و به بحث و هم اندیشی گذاشته شده است [۱، ۲]، اشکان خراسانی در نوشتهای با عنوان «چند سخن در باب چه باید کرد با رادیکالها» [۳] از زاویهای نو و قابل توجه به بررسی این پرسش میپردازد. اشکان ضمن مروری بر وضعیت کنونی جنبش بدرستی اشاره میکند که: «نه تنها شورای هماهنگی راه سبز امید بلکه اکثر طیفهای تشکیل دهندهٔ جنبش با بن بست مواجه شدهاند. بن بستی که از یک سو اصلاح طلبان را برای ادامهٔ راه متوجه صندوقهای رای کرده است و از سوی دیگر موجب شده قسمتی از قشر رادیکال جنبش از مرگ جنبش سبز و آغاز جنبشی نوین سخن بگویند». در ادامه نویسنده به ارایهٔ توصیفی از «قشر رادیکال» میپردازد: «هر فرد یا گروهی که ادامهٔ مبارزه را مبتنی بر خلق گفتمانهای بدیل و شکست انحصار طلبی حاکم بر جنبش میداند». از دید خراسانی قشر رادیکال به دلیل رویکرد حذفی اصلاح طلبان و در نبود منابع مالی و رسانهای و همچنین هراس افکار عمومی که از کلمهٔ رادیکال که تا حد زیادی ناشی از تلاشهای اصلاح طلبان در مترادف قرار دادن رادیکالیسم با خشونت/مبارزهٔ مسلحانه و تلاش برای براندازی به هر قیمتی بوده است تا حد زیادی دچار بیعملی و انزوا شده است و کنش سیاسی خود را متمرکز بر واکنش به اصلاح طلبی نموده است: «تا جایی که در عوض خلق گفتمان بدیل رادیکالها تنها به نقد اصلاح طلبان میپردازند». نتیجهٔ این بیعملی و واکنشی شدن از دید خراسانی آن است که رادیکالها به سختی اسیر بحثهای مکتبی میشوند و شوق و امید به تاثیر گذاری را از دست میدهند. در پایان نوشته به نظر میرسد اشکان راه حل عملی برای خروج از این بیعملی و یا انزوا را مد نظر قرار میدهد: «تلاش برای ایجاد شبکههای اجتماعی حقیقی که جدا از توانمندی اجرایی استقلالی را به همراه میآورند که امکان استفادهٔ ابزاری و وسیله قرار گرفتن را فراهم نخواهد کرد». این بیشمار کنشگرانی که از دید خراسانی «به ناچار نام اصلاح طلب را برای خود برگزیدهاند در صورت رشد و بلوغ گفتمانی بدیل که از جانب رادیکالها ارایه میشود مکملی بینظیر بوجود خواهند آورد که پس از آن میتوانند مطالبات بعضا حذف شده را چه در صحنهٔ حقیقی و چه در صحنهٔ مجازی زنده کنند و جنبشی را از مرگ نجات دهند».
از دید من نوشتهٔ اشکان خراسانی نسبت به متون قبلی که در مورد چه باید کرد نوشته شدهاند به چند لحاظ نقطهٔ عطفی محسوب میشود: ۱. در این نوشتار امر سیاسی و سوژهٔ سیاسی بوضوح مشخص شدهاند. صحبت از راهکارهای زنده کردن مجدد جنبش سبز است و سوژه رادیکالها هستند بخشی که با آنکه هویت یکپارچهای ندارند و بینش و خواستها و اهداف آنها هنوز در جایگاه یک «گفتمان» قرار نگرفته است، سوژهٔ سیاسی هستند و به خصوص در شرایط فعلی میتوانند با خلق گفتمان بدیل – نسبت به گفتمان اصلاح طلبی که تلاش در حذف رادیکالها و رادیکالیسم آنها را دارد- به امر سیاسی یعنی زنده کردن جنبش واقعیت ببخشند. ۲. نویسنده در عین حال که خود را مشمول تعریف رادیکال قرار داده، با بخشی از بدنهٔ مردمی جنبش که «در نبود گزینهٔ بهتر اصلاح طلب شدهاند» همدلی دارد و به نظر میرسد در پی آن است که با نقد درونی بیعملی رادیکالها امکان گفتگو میان این دو بخش جنبش را فراختر کند. ۳. از طرف دیگر این نوشته با یک پیشنهاد و یا طرح عملی مشخص پیش آمده و توجه خواننده را به یک امکان قابل تامل جهت خروج از بن بست فعلی جلب میکند: یعنی ایجاد و ارتقای شبکههای واقعی محلی و فرامحلی. توجه به این ویژگیها در متن اشکان مهمترین انگیزهٔ من در نوشتن متن کوتاهی است که در پی میآید. زیرا از یک سو خود را یکی از مخاطبین مستقیم این نوشته یعنی رادیکالها میدانم و از طرفی دیگر مانند بخش بزرگی از رادیکالها خود را در دغدغهٔ اصلی نوشتهٔ خراسانی یعنی تلاش برای برون رفت از بن بست موجود شریک احساس میکنم. مسلما آنچه در پی میآید مبتنی بر درک شخصی من از موضوع و دیدگاه و رویهای است که در برخورد با آن برگزیدهام و از اینرو به هیچ رو نماینده و شاخص رادیکالهایی که خطاب نوشتهٔ فوق بودهاند نمیباشد. اما ارایهٔ این دیدگاهها و روایتهای شخصی شاید گامی باشد برای تعین بخشیدن به هویت تکه تکهای به نام رادیکال. هویتی که اکنون بیش از هر زمان دیگری نیاز به برساختن و بازتعریف خود دارد.
واکنش به اصلاح طلبی نه بی عملی که عین کنشگری سیاسی است!
نوشتهٔ خراسانی انتقاد رادیکالها از اصلاح طلبان را امری واکنشی میداند و به نظر میرسد در مقابل رادیکالها دعوت میشوند به جای کنش سلبی انتقاد به کنش ایجابی گفتمان سازی روی بیاورند. چند انتقاد به این دیدگاه وارد است که آنها را میتوان با عنوان کلی: جدا سازی تصنعی وقایع مرتبط با هم طبقه بندی کرد. در وهلهٔ اول خراسانی نوعی جدایی تصنعی میان جایگاه انتقادی و کنشگری سیاسی را بدیهی انگاشته، گویی یکی از این دو بدون دیگری ممکن است. اما دست بردن به کنش سیاسی و ساختن گفتمانی جدید مسلما از نقطهٔ صفر تاریخی آغاز نمیشود بلکه ناظر است به گذشته و سیر تحولاتی که موجب برساختن وضعیت موجود شدهاند. گفتمانی که گسستی تصنعی از گذشته ایجاد میکند به این بهانه که باید روی به آینده داشته باشیم با سلب مسئولیت از جایگاه تاریخمند انسانها و انتخابهای آنها- که بویژه در مورد سیاستمداران مهمتر و برجستهتر میشود- در واقع میخواهد ما را با چشمهای بسته به سمت آیندهای که روشنتر از امروز فرض میشود براند. از قضا یکی از انتقادها به حاملان گفتمان اصلاح طلبی همین طفره رفتن از پاسخگویی به گذشته بوده است پاسخگویی که آنها حتی در جایگاه انتقاد نظری هم به آن نپرداختند به این بهانه که ضرورتهای مهمتری وجود دارد و باید برابر دشمن مشترک فعلی – که باز گویی ناگاه و به یکباره در ساحت تاریخ حاضرشده است- واکنش نشان دهیم. اگر بر سر ضرورت نقد گذشته در جهت عبور به آینده توافق نظر داشته باشیم آنگاه این پرسش مطرح میشود که آیا در تبارشناسی جنبش، گفتمان اصلاح طلبی را میتوان به منزلهٔ خاستگاه و مرجع جنبش سبز در نظر گرفت؟ به نظر میرسد پاسخ این پرسش مثبت است: جنبش سبز با آنکه نسبت به سایر کنشهای اعتراضی مردم پس از انقلاب ۵۷ تا حدی پیشروتر بوده است و توانسته با بخش بزرگتری از جامعه –مثلا نسبت به ۱۸ تیر ۷۸- ارتباط برقرار کند اما از لحاظ گفتمانی و استراتژیک ارتباط تنگاتنگی با گفتمان اصلاح طلبی و اصلاح طلبان داشته است. بنابراین نقد اصلاح طلبی نقد مستقیم و عینی رویه و روند جنبش و گذشتهٔ بلافصل آن است و ناظر بر تقابل انتزاعی دو گفتمان، یکی رادیکال و دیگری اصلاح طلبی – نیست.
افتراق دومی که خراسانی به آن پرداخته افتراق میان استراتژیهای نادرست اصلاح طلبان و فلسفهٔ اصلاح طلبی است آنجا که مثلا بیان میکند: بیشمار کنشگر سر در گم که به ناچار نام «اصلاح طلب» را برای خود برگزیده و به زمان دفاع از این نام، فارغ از صاحبان گفتمان اصلاحات، از فلسفه اصلاحات سخن میگویند. نویسنده مشخص نکرده است که از دید او فلسفهٔ اصلاح طلبی با حاملان آن فلسفه و اشتباهات استراتژیک آنها چه تمایزی دارد. اگر منظور آن است که اصلاحات در معنای تغییر تدریجی از مقبولیت عمومی برخوردار است در حالیکه اصلاح طلبان و استراتژیهای آنها مورد انتقاد است بلافاصله باید گفت که تعریف اصلاح طلبی در جایگاه تغییرات تدریجی تقلیلی کاملا اشتباه است زیرا اصلاح طلبی اصلا قائل به تغییر حتی از نوع تدریجی آن در معنای واقعی کلمه نیست! به عنوان مثال نگرش اصلاح طلبی حتی در حوزهٔ نظری، حوزهای که بنا به ماهیت آن مستلزم کار تدریجی، دقیق، زمان بر و مداوم تئوریک است هم نتوانسته پیشرو عمل کند. منشور راه سبز امید-ویرایش ۲- [۴] که تبلور جایگاه نظری برخی از راهبران جنبش سبز است علاوه بر خط کشیهای مستعمل میان جنبش و آنانی که خارج جنبش ایستاده اند- حوزهای که از روزهای اولیهٔ جنبش تا به امروز دچار هیچگونه تغییر تدریجی نشده است- یکی از ارتجاعیترین تعاریف را در مورد جایگاه دو بخش از جامعه یعنی زنان و کارگران و فرودستان ارایه میدهد. بنابراین اگر در جایگاه انتقادی نسبت به اصلاح طلبی قرار گرفتهایم به ناچار مجبور خواهیم بود تکلیف خود را هم در مورد فلسفه و هم استراتژی موسوم به اصلاح طلبی مشخص کنیم. نگاهی دقیقتر به استراتژیهای اصلاح طلبان نشانهٔ ارتباط تنگاتنگ آنها با بنیانهای فکری یاد شده است. به عنوان مثال اینکه جنبش میان صندوق رای و مرگ تدریجی سلاخی میشود – از متن خراسانی- را آیا باید یک اشتباه استراتژیک مقطعی و مختص زمان حاضر در نظر گرفت که جدا و گسسته از کلیت اصلاح طلبی است؟ آیا این انتخاب عملی نشانی از فلسفهٔ کلی اصلاح طلبی ندارد؟ در پاسخ باید گفت که استقبال از انتخابات نه تنها اشتباهی استراتژیک نیست که بیش از هر چیز نشانهٔ وفاداری به جوهر گفتمان و فلسفهٔ اصلاح طلبی است: یعنی فشار از پایین و چانه زنی از بالا سیاستی که در اغلب موارد منافع همین فشار آورندگان از پایین را قربانی شروط چانه زنی از بالا میکند و خواستها و مطالبات مردم را ثانویه به اصل موضوعهٔ حفظ نظام قرار میدهد. اگر بنابه تمام آنچه در دو سال پس از اعتراضات سال ۸۸ اتفاق افتاده است گزینهٔ شرکت در انتخابات کاملا مردود و غیر قابل دفاع به نظر میرسد شاید بهتر باشد به جای برآشفته شدن از چنین خبط آشکاری کمی دقیقتر به جایگاه این اتفاق در مجموعهٔ اصلاح طلبی نگاه کنیم. از طرف دیگر بنا به همین ارتباط تنگاتنگ عمل اصلاح طلبان با فلسفهٔ سیاست از بالا و معطوف به حاکمیت است که برساختن هویتی جدید و خلق گفتمانی جدید ضرورتا از نقد ریشهای اصلاح طلبی آغاز میشود. با این تفاصیل نتیجه میگیرم که اتفاقا نقد اصلاح طلبی عین کنش سیاسی است! فراموش نکنیم که گرچه بخش قابل توجهی از جنبش در شرایط فعلی مستعد و آماده نقد هرگونه سازشکاری و زد و بند سیاسی شده است در ماههای نخستین جنبش، شور و هیجان عمومی و همچنین باورمندی به لزوم اتحاد – به هر قیمتی- راه را بر انتقاد حتی در مواردی که خطاهای استراتژیک فاحش – اما قابل اجتنابی- اتفاق میافتاد (نظیر داستان کذایی اسب تروا در ۲۲ بهمن) بسته بود. منتقدین و رادیکالها با دلایل گوناگون نه تنها توسط اصلاح طلبان بلکه توسط بخشی از بدنهٔ مردمی جنبش متهم میشدند به اینکه سازی ناکوک بدست گرفتهاند و حتی با دشمنان جنبش در درون حاکمیت همنوا و هم راستا شدهاند!!!
بنابراین حتی شاید بتوان گفت که ایستادن در جایگاه انتقادی نه تنها ضروری و اجتناب ناپذیر بوده بلکه در مواردی کنش پرهزینه تری نسبت به روان شدن بدنبال شور و هیجان عمومی بوده است و بنابراین آن را در حتی در ساده ترین صورت بندی نمی توان مترادف با بی عملی و پاسیویته دانست گرچه توقف این کنش در چنین جایگاهی می تواند به متصلب شدن و نهایتا رکود و شکست آن بیانجامد که در زیر به آن خواهم پرداخت.
رادیکال ها در جایگاه خلق گفتمان بدیل
پارادوکس عجیبی است که نوشتاری که به قصد نقد فروکاستن عمل رادیکالها به انتقاد از اصلاح طلبان نوشته میشود تا اینجا تنها اثبات کرده است که یکی از کارهایی که رادیکالها خیلی به آن میپردازند نقد و نقد است…. شاید بحثی که در فوق طرح شد تا حدی قانع کننده بوده باشد که قرار گرفتن در اینجایگاه انتقادی ناگزیر است. اما نوشتهٔ خراسانی از دید من بازتاب نظر بخش قابل توجهی از فعالان جنبش است که خواستار فرارفتن از این مرحله و آغازیدن به خلق گفتمانی جدید هستند. به نظر من خبر خوب آن است که گفتمان سازی تا حدی آغاز شده است! مروری بر نوشتههایی که تحت عنوان چه باید کرد [۱، ۲] در فضای مجازی منتشر شده است گویای این مساله است. مهمترین دستاورد این نوشتهها تاکید بر آن است که گفتمان بدیل در جهت پی افکندن سیاست مردم شکل خواهد گرفت: سیاستی که تغییرات بدست مردم و برای برآوردن خواستهای مردم – که مقدم بر تلاش برای احیا یا تولید هرگونه ساختار قدرت سیاسی هستند- شکل خواهند گرفت. شکل گرفتن هویتی به نام مردم و متعین شدن این خواستها نیز منوط به سازمان یابی آنها خواهد بود: سازمان یابی آنها حول باورها و منافع و شاید بهتر باشد بگوییم نارضایتمندی و ستمدیدگی مشترک. بر این قسمت آخر یعنی ستمدیدگی مشترک تاکید میکنم زیرا همانطور که در نوشتهٔ امین حصوری در مورد سوژهٔ تغییر اجتماعی آمده است [۵]، سوژههای اجتماعی لایههایی هستند با سهمهای متفاوتی از بهرهمندی از وضع موجود با منافعی کهگاه همپوشانی دارند ولی میتوانند با یکدیگر در تضاد هم باشند. بنابراین خلق گفتمان جدید ناگزیر از تعین بخشیدن به هویتی است که این همپوشانیها و تناقضات را مورد توجه قرار میدهد و در عوض تلاش برای محو تناقضات و یا همگن کردن موقتی و تصنعی آنها تلاش میکند این تناقضات را در نظر گرفته و جایگاه خود را نسبت به آنان مشخص کند. در این معنا گفتمان بدیل، بر خلاف گفتمان غالب فعلی، نمیتواند و نباید خود را نمایندهٔ اکثریت مردم بداند. از طرف دیگر گفتمان بدیل- دقیقا از اینرو که بدیل گفتمان عالب موجود است- باید بیش از هر چیز به بخشی از جامعه نظر داشته باشد که صدایشان در گفتمان غالب گم یا خفه شده است: یعنی همانهایی که بر اساس ستمدیدگی مشترکشان با یکدیگر هم هویت شدهاند: فرودستان، زنان، دگرباشان جنسی و اقلیتهای قومی و مذهبی. از طرف دیگر گفتمان بدیل نمیتواند با گفتار پوپولیستی حمایت از حقوق فرودستان به میدان بیاید: این گفتار نقش سوژگی اجتماعی سیاسی را از افراد سلب میکند و آن را بواسطهٔ نوعی نمایندگی کاذب در اختیار کسانی که حامیان فرودستان فرض میشوند قرار میدهد. ستمدیدگی مشترک باید موجب سازمان یابی افراد به طور مشخص حول ستم مشترک خودشان شود. باید این حوزهها را به دقت شناسایی و موشکافی کرد و بر محور آنها با یکدیگر متحد شد. اتحاد و همسویی نیروها، پیش فرض فریبندهای است که ما را دعوت به تعیین نقاط تلاقی و اشتراک قبل از تمرکز بر خواستهایمان میکند. از دید من گفتمان بدیل باید توان و خواست گرفتار نشدن در این پیش فرض فریبنده را داشته باشد. اتحاد تنها در صورتی به حفظ هویتهای منفرد میانجامد که این هویتها خود را به اندازهٔ کافی تعین بخشیده و قدرتمند کرده باشند. با این تفاصیل شاید در این مرحله «امر مشترک» ما، مایی که در چارچوب گفتمان غالب نگنجیدهایم و نیاز به سازمان یابی خود را احساس کردهایم «این باشد که حوزههای و مصادیق ستمدیدگی مشترک را شناسایی کنیم و بر اساس درک خود از آنها، خود و همدیگر را برای کارزاری مشترک آماده سازیم. در این معنا به نظر من رادیکالها شاید نه آنچنان که از رادیکالیسم هویتی آنها- در اینجا وجود چنین هویتی را به عنوان مثال ایده آل فرض گرفته ام- انتظار میرود اما در حد مقتضیات همراهی با جنبش در عین نقد آن اقداماتی را آغاز کردهاند. شاید ادامهٔ این بحثها و در گیر شدن بخش وسیعتری از جامعه، چشم اندازی که نوشتهٔ اشکان خراسانی کمک شایانی به تحقق آن کرده است، سیر این تلاشهای جمعی را سرعت بیشتری بخشد.
1. http://blog.youthdialog.net
2. http://ham-andishi.blogspot.com
3. http://blog.youthdialog.net/?p=357
4. http://www.rahesabz.net/story/33116
ارجاع به بند ۸ و ۹ و۱۰ از بخش راهکارها در ویراست ۲ منشور راه سبز امید است. زنان و کارگران و فرودستان –گروههایی که اتفاقا بهترین تجربیات را در ساز ماندهی خود داشته اند- فاقد هرگونه عاملیت سیاسی در نظر گرفته شدهاند تا جایی که نقش زنان – علاوه بر عهده گرفتن سهمی در خانواده! – برایشان تعریف میشود.