در تعیین چگونگی رویکرد به رویدادها و روندهای تاریخی، آموزهی مسلط آن است که «باید دید از تاریخ چه میتوان آموخت؟». در پس این آموزهی رایج، تاریخ پیشاپیش مقولهی مردهای فرض میشود که انسانهای زنده بناست آن را تشریح کنند تا از تجربیات نهفته در آن درس بگیرند. مشکل آنجاست که حتی اگر درسآموزی از تاریخ ضرورتی غیر قابل انکار باشد، درکی نادرست از تاریخ (به سان گذشتهای مرده و انسانزدایی شده) و درکی کلیشهای از درسهای مطلوب تاریخی، نمیتواند پایهی هیچ تامل نقادانه و بازآموزی رهاییبخشی قرار گیرد؛ جز آنکه به کار تاریخنگاری های رسمی برای تثبیت پایههای واقعیتهای امروزی بیاید.
در مقابل این رویکرد تقلیلگرایانه نسبت به خوانش تاریخ، باید بر این نکته تاکید کرد که آنچه که ما را ناگزیر به خوانش تاریخ میکند، ضرورت درسگیری از آن نیست، بلکه این واقعیت است که در هر جغرافیای فرهنگی-سیاسی معین، تاریخ به سان پیکری زنده و تعیین کننده حضور دارد و مواجهه با خود را ناگزیر میسازد. انسانها رها از تاریخ جمعی خود نیستند، بلکه در امتداد آن و در فضاها و دالانهای برآمده از آن نفس میکشند؛ فضاهایی که یکبار برای همیشه خلق نشدهاند تا بند نافشان از گذشتهی بیواسطهی خود بریده شده باشد، بلکه به طور مداوم خلق و بازآرایی و در اشکال متنوعی بازتولید میشوند. از سوی دیگر، انسانهایی که در این فضا-زمان ها زیست جمعی خود را تجربه میکنند، شاگردان همارزی که در کلاس یکتا و هماهنگ جامعه گرد آمده باشند نیستند؛ بلکه به طبقات و بخشها و قشرهای مختلفی تقسیم میشوند که دغدغهها و منافع و ضرورتهای متفاوتی جایگاه آنها را در پیکر این جامعه تعیین میکند؛ همین عامل، نوع دیدگاهها و پیوندهای انسانها با کلیت نظم مستقر و مناسبات همبسته با آن را نیز متاثر میسازد. به طور مشخص ستمگر و ستمدیده به نحو متفاوتی تاریخ را تجربه میکنند، و درست از همین رو نحوهی مواجههی آنها با تاریخ و نحوهی خوانش و روایتهای آنها از رویدادهای تاریخی نمیتواند یکسان باشد، مگر آنکه ستمدیده در چنان موقعیت ضعفی باشد که تنها از دریچهی نگاه ستمگر به جهان اطراف خود بنگرد. از قضا دستگاه ایدئولوژیک مسلط بر هر جامعه میکوشد چنین فضایی را برقرار سازد: یعنی موقعیتی را فراهم سازد که یگانه مجرای خوانش تاریخ، همانی باشد که طبقهی حاکم میتوانند یا مایلند از خلال آن به تاریخ بنگرند. پس یکی از مشخصههای فضا-زمانی که در آن ستمدیدگان در ضعف مطلق به سر میبرند، موقعیتی است که روایت یکتایی از تاریخِ بیواسطه (یا همان روایت طبقهی حاکم) بر ذهنیت جامعه مسلط باشد. اما بدتر از آن، فضا-زمانی است که در آن کوششی جمعی برای به چالش کشیدن این روایت مسلط انجام نشود. در چنین فضای شکستی است که یکتایی روایت مسلط، با «پایان تاریخ» همارز میشود (توامان در ساحت نمادین و در ساحت نبردهای سیاسی)؛ نظیر وضعیتی که از اواخر دههی ۱۹۸۰ پس از پذیرش شکست باورهای سوسیالیستی از سوی اکثریت نیروهای سوسیالیست برای سالهایی چند حاکم شد. در تاریخ سه دههی اخیر ایران هم با دورههایی مواجه بودهایم که انگارهی «پایان تاریخ» نه فقط از سوی حاکمان بدیهی قلمداد میشد، بلکه اکثریت محکومان نیز آن را پذیرفته بودند.
با این حال به هیچ رو نمیتوان تلاشهای مستمر و نظاممند حاکمان برای یکدستسازی تاریخ را کماهمیت تلقی کرد. فهم ضرورت چنین نیازی از منظر حاکمان به ویژه از آن رو اهمیت مییابد که بدانیم چنین کوششی، آشکارا با تلاش پیوستهی حاکمان برای یکدستسازی جامعه و مهار «دیگرگونگی» همبسته است. تو گویی برای آنان مهار حالِ حاضر در گروی مهار گذشتهای است که وضعیت حاضر از بطن آن زاده شده است. به نظر میرسد این ضرورت سیطرهی توامان بر زمانهای حال و گذشته، درست به دلیل زنده بودن تاریخ است؛ به این معنا که در آمیختگیِ چارهناپذیر تاریخ با فضاهای زندهی انسانی، گونهای جوشش زمانِ تاریخی در متن زمان حال را به سوی آیندهای دیگرگون موجب میشود. یعنی زمان حال در پیوند با تکانههای تاریخیِ محقق نشده یا سرکوب شده و ناتمام، آبستن بالقوهگیهایی میشود که در قالب توالی راهجوییها و مبارزهجوییهای علیه نظم مستقر ظاهر میشوند. در واقع پیوستگی آمال جمعی و آرمانهای رهاییبخشی که گذشته و حال را به هم مربوط میکنند، خود ناشی از پیوستگی ساختارهای سلطه و ستم و سرکوبی است که در گذشته و حال برقرار بودهاند و در توالی دورههای تاریخی، شرایط استقرار مجدد (بازآرایی) و استمرار خود را فراهم کردهاند. به بیان دیگر، در شرایط دوام و برقراری ساختارهای سلطه، تاریخ جوامع، تاریخ مبارزهی طبقاتی است و تفکیک تاریخنگارانهی حال از گذشته تنها میتواند در فرآیندی زورمدارنه -ولی شکننده- محقق شود؛ و این همان فرآیندی است که حاکمان فعلی و قدرتمداران (حاکمان بالقوهی آینده) میکوشند بر ذهنیت جامعه تحمیل کنند، تا به میانجی آن دوام مناسبات «خدایگان و بنده» و در واقع جایگاه فرادستی خود را تضمین نمایند.
از این منظر، نیازی به اثبات آن نیست که «حقیقت تاریخی» ماهیت یکهای ندارد؛ بلکه باید پرسید حقیقت چه کسی؟ از چه منظری، و با چه افقی؟ چون ستمدیدگان و مطرودان و محرومان خواه به لحاظ جایگاه اجتماعی و نوع پیوند با مناسبات مستقر، که برسازندهی منظر نگاه آنان به سیر رویدادهاست، و خواه به لحاظ افق هنجاری و آرمانی و سیاسی/اتوپیاییِ خود، نه تنها اشتراکاتی با ستمگران و زورمندان و بهرهمندان (طبقه ی حاکم) ندارند، بلکه شکاف عظیمی دغدغهها و منافع آنان را از هم جدا میکند؛ شکاف عظیمی که تنها به زور سرنیزه یا به میانجی وهم و فریب (درونیسازیِ ایدئولوژی مسلط) یا ترکیبی از این دو پُر شدنی است.
پس در موقعیت ستمدیدگان، هرگونه تلاشی برای روایت کردن تاریخ خود و برساختن حقیقت تاریخیِ خود، همزمان تلاشی است در جهت برساختن مناسباتی دیگر در زمان حال و آینده؛ و از همین روست که با تلاش برای پس زدن روایت دشمن و شکستن سیطرهی حقیقتی که او تصویر میکند همراه است؛ و تا زمانی که مناسبات سلطه و ستم برقرار است، این نبرد روایتها را پایانی نیست.
کوتاه سخن آنکه ارتقای فهم ما از زنده بودن و امروزی بودن تاریخ و سهم پویای گذشته در وضعیت امروز و نسبت کنونیِ ما با فضا-زمانهای برآمده از تاریخ و متصل به آن، مقدم بر هر گونه درسآموزی از تاریخ است. به واقع، تاریخ زنده است و ادامهی خود را در قدمها و دستان ما محقق میسازد. در این میان، نوع روایت ما از رویدادها و روندهای تاریخ، تعیین کنندهی سمت و سوی مسیری است که قادریم تاریخمان را در آن جهت متحقق سازیم. پس روایت کردن تاریخ در وفاداری به تاریخ ستمدیدگان و سرکوبشدگان، نه کاری انفعالی و رو به گذشته، بلکه کاری امروزی و به شدت فعال است. از همین روست که همبستگی و همدلی با مبارزات و مبارزین سرکوبشده، نه فقط با درکی نوستالژیک به تاریخ و رمانتیسیسم انقلابی نسبتی ندارد، بلکه لازمهی آگاهی و وفاداریِ ما نسبت به واقعیت خود و مبارزهای است که -لاجرم- بر عهدهی ماست.
پراکسیس | دیماه ۱۳۹۲
* این متن پیشتر در ویژهنامهای با همین نام توسط پراکسیس منتشر شده است. نسخهی پی.دی.اف. این جزوه را میتوانید در لینک پایین دریافت کنید:
http://docs.praxies.org/Tarikh_e_Sarkoob.pdf