دریافت نسخهی PDF
این نوشته ستایشی پرسشمندانه دربارهی سخنرانی محمدرضا نیکفر، به یاد آن تابستان، ارائه شده در تابستان 2008 است؛ بنا دارد امکانهایی را بسط دهد و پرسشهایی را پیش بکشد.
جناب آقای نیکفر در تحلیلش بر تقابل بین حافظه و تاریخ که به فقدان حافظهی تاریخی منجر میشود دست میگذارد. فقدانی که بحثهای اخیر پیرامون آن به روشنی نشانش میدهند. پرسش اخیر نیکفر دربارهی حقیقت کشتهشدگان را باید اینک و در پرتویی جدید واکاوید.
تاریخ داده ها و تاریخ روایتها
دادههای تاریخی به طرز بیرحمانهای بیطرف هستند. اینکه اکتبر 1917 همهنگام است با پیدایی اتحاد جماهیر شوروی یک "داده"ی تاریخی است و فینفسه واجد هیچ داوری ارزشی ای پیرامون ماهیت این رخداد نیست. میتوان تقویمی از دادههای تاریخی گرد آورد. دادههای تاریخی، این وجدان بدون آگاهی عصر تکثیر مکانیکی داده ها، فینفسه واجد هیچ مفصلبندی معناداری پیرامون ماهیت خویش نیستند. آنها به بیرون از خودشان هیچ ارجاعی ندارند. تاریخنگاری مرسوم در ایران اما چیزی جز انباشت داده ها در قامت اسناد، اعترافات، بریدهی جرائد، فیلمها و تجارب گسیختهی یک نسل نیست و هیچ نشانی از تاریخیت ندارد. اما چیزی که باید بیش از هر چیزی دربارهی تاریخنگاری ایرانی مورد توجه قرار داد، اهمیت و ضرورت معنادهی فعالانه به این داده ها است. علمگرایی پوزیتویستی تلاش و شهوتش در جمعآوری داده ها است. تو گویی ذهن انسان ماشینی است که تنها نیاز به دادهی مشخصی دارد تا بتواند تحلیل کند. ذهن در مواجهه با ابژهی بیرونی هیچگاه یک پذیرندهی صرف نیست. از زمان کانت و شلایرماخر به این سو، اولی با نشان دادن نابسندگی حسیات استعلایی و دومی با دست گذاشتن بر بعد سوبژکتیو زبان یا همان جنبهی روانشناختی آن، ذهن انسانی واجد خودانگیختگی ای شده است که نمیتواند به داده ها بسنده کند. ذهن رنگ خویش را به جهان میدهد و باید بدهد. ما نمیتوانیم در مواجهه با هیچ پدیداری به اعجاز دادههای زمخت و بی رگ و ریشه اتکا کنیم. آیا تاریخنگاران ما با کنجکاوی ای بینظیر قصد آن ندارند تا با بمباران داده ها قوهی تحلیل ما را زائل کنند؟
تاریخنگاران ما غالبا کنجکاو هستند. آنان با کنجکاوی خویش میخواهند گردآوران منصف دادههای تاریخی باشند. کنجکاو یک واسپردهی منفعل به جهانی است که هر کجایی بخواهد میبردش. کنجکاو پذیرنده است. برای همین است که هایدگر در فقرهی 36 هستی و زمان به بررسی یافت حال کنجکاوی که به مثابه یکی از سه یافت حال دازاین در آن-جا-هستن هر روزهاش است می پردازد. از دید هایدگر انسانهای متوسط و میانه در حیات هر روزینه با کنجکاوی اجازه میدهند که با جهان بروند. جهان آنها را با خود میبرد. آنها با کنجکاوی از خود خویش به مثابه هستندهای در جهانی رها میشوند. سه مشخصهی بنیادینی که هایدگر، یا سه سطح اگزیستانسیال در تحلیل اونتولوژیکی، بر میشمرد برای بحث ما روشنگر هستند. یکی از آنها آشفتگی است. کنجکاوی هیچ تعمق جدی و بنیادینی درباره ی موجودات ( هستنده ها) ندارد، بل اساسا دانستنی است برای صرف دانستن. به همین روی، فرد کنجکاو صرفا با کولاژی نامتجانس از معلومات رو به رو میشود و این فکرِ وی را آشفته میسازد. آیا همین را نمیتوان در تحلیل فکر تاریخی ایران رصد کرد و به آشفتگی فکر تاریخی، که عنوان مقالهای درخشان از فریدون آدمیت نیز هست، رسید؟ آیا این به آشفتگی فکر تاریخی ما و نان به نرخ روز فهمی اندیشهی ما منتهی نشده است؟ بگذارید در سطحی کاملا صوری بحث کنیم تا از مسیری متفاوت بتوانیم این آشفتگی فکری را ترسیم کنیم. موضوع الف را در نظر بگیرید. تاریخنگاری که تنها به داده ها بسنده میکند، میتواند با محمول معینی، مثلا الف در فلان تاریخ دست به آدمکشی زد، ذهن ما را به سمتی بکشاند که احتمالا موضوع الف را طرد کنیم. تاریخنگاری دیگر میتواند با محمول دیگری، الف در تاریخ معین دیگری جان کسانی را نجات داد، سوگیری معین دیگری را به ذهن ما بدهد و موضوع الف را برای ما مطلوب نماید. فکر تاریخی ای که تنها بر اساس استبداد داده ها میخواهد دربارهی تاریخ حکم صادر کند آیا اینجا به آشفتگی، آشفتگی ای که ناشی از کنجکاوی سرسپارانه به داده های تاریخی است، نمیرسد؟ آیا در اینجا نمیتوان همین مثال صوری را با در نظر گرفتن پیچیدگی های شرایط انضمامی، درازنای زمان درگیری های نیروهای سیاسی و متغیرهای متعدد دیگری دارای وجوه جدیدتری ساخت؟ آیا با بمباران داده های متعدد تاریخی و به همین میزان متناقض نمیتوان ذهنهایی که اتکایشان به داده ها است را به پریشانحالی و درماندگی انداخت؟ آیا این سرشتنمای تاریخنگاری ما نیست؟
فراروی از داده های تاریخی و تحلیل آنها نیازمند قسمی روایت است. غالب کسانی که تاریخ معاصر ایران را مورد تحلیل و بررسی قرار میدهند، از فقدان هنر روایتگری رنج میبرند و رنج میدهند. آنها شاید بتوانند داده های تاریخی را سرهمبندی کنند، اما از ارائهی یک روایت از این داده ها و چینش، توزیع، مفصلبندی آنها همچنان ناتواناند. برای همین است که غالب نوشتههایی که مشخصا دربارهی دههی شصت نوشته شدهاند، در تلاشاند تا وجدان معذب این ناتوانی راوی بودن، راوی بودنی که با سیمایش بیشتر از طریق ادبیات آشنائیم، را با مستندات انباشت کنند. بیهوده نیست که عصر ما را عصر افول راویان دانستهاند. افولی که بنیامین و آگامبن از طریق لسکوف و دیگری از طریق بحران تجربه سودای تحلیلش را دارند. فکر تاریخی ما پارهپاره و از هم گسیخته است. گویا درکی به غایت غلط از فقدان حافظهی تاریخی و فقدان آرشیو بر ذهنهامان سنگینی میکند. آرشیوها دائرهالمعارف نیستند. هیچ آرشیوی بدون روایت وجود ندارد و هر روایتی گونهای سوگیری است. میتوان متصور شد که تمام داده ها و اسناد دههی شصت توسط حکومت به بیرون درز کنند. این یکی از گلایههای مرسوم تاریخنگاران و یا وقایعنویسان است. "ما که به تمامی اسناد دسترسی نداریم و لذا نمیتوانیم تصویر دقیقی از واقعیت داشته باشیم". این گفته و نظائرش قطعا بهرهای از حقیقت دارند، چرا که هر رخدادی، حتی ریزترین آنها، در برساخته شدن روایت/ها موثر است. اما این گفته، به همین میزان هم واجد نا-حقیقت است چرا که هیچ ارج و قربی برای روایت قائل نیست.
میتوان شهری را متصور شد که به مدد عکسبرداری های ماهوارهای به دقتی شگرف ضبط شده است. همهی معابر، آبگیرها، پرچین خانههای حومهی شهر، خندهی رهگذران و همه چیز را با صبری شیطانی برایمان تصویر کردهاند. اما با اینهمه، و با ارج و قربی که تلاش تکنسینهای داده ها دارد، ما هنوز واجد هیچ روایتی از این شهر نیستیم. معمولا هر انسانی در اولین مواجههاش با نقشهی شهرش، شهری که در آن اقامت دارد، شروع به ساختن روایت خود میکند. یافتن محل کار و زندگی، مکان اولین بوسهی عاشقانه، تجمعات و تظاهراتهایی که در آنها شرکت جسته، پاتوق ها، مکانهای پیادهروی های طولانی و هر آنچه برایش آشنا است را برمیگزیند تا این تصویر برایش آشنا شود. نیکفر به خوبی بر اهمیت مکان در برساخته شدن حافظهی تاریخی دست میگذارد. اما حافظهی تاریخی را باید با مفهوم روایت، به شرحی که میآید، انباشت، آغشت و روح دمید. فرد مذکور باید واجد روایتی از شهر شود تا انبوه داده ها برایش معنادار شوند. ما در شهر/ها رحل اقامت میافکنیم، زندگی میکنیم و روایت خویش را از آنجا میسازیم نه در نقشه ها و مجموعهی دادههای خنثی. لندن میتواند شهری چندفرهنگی باشد که نیم روزش برای پیادهروی های مناسب جان میدهد و نیز میتواند شهری باشد که بارانهای دلگیرش افسردگی های حاد را در کسی به وجود بیاورند. هر مکانی در شهر میتواند محمل بینهایت روایتهای متعارض، متضاد و نامرتبط باشد که تاریخ آن مکان را در جایی چون ذهن خداوند/تاریخ میسازد.
آنچه تاریخنگار ایرانی باید مورد توجه قرار دهد اهمیت و ضرورت روایت در تاریخنگاری است. میتوان خروارها خروار اسناد در دست داشت، ولی در نهایت ملتفت روایت و اهمیت آن نبود. زمانی که تاریخنگار روایتی از آن خودش، که بس هنرمندانه است نداشته باشد، باز هم واجد روایت است. او روایت ایدئولوژیک حاکمیت را بازسازی میکند. در مورد تاریخنگاران و تحلیلگران دههی شصت ما با چنین بلیهای مواجه هستیم. تاریخنگار میتواند از داده های ممنوع و مغضوب دم و دستگاه حاکمیت استفاده کند، ولی همین صرف استفاده از چنین داده هایی کافی نیست. دستگاه ایدئولوژیک سیستم تنها بر کنترل ورود و خروج داده ها نظارت نمیکند، بل بیش از هر چیزی بر کنترل روایتها اهتمام میورزد. حاکمیت نمیخواهد ما واجد روایت باشیم. او شهر را نابود نمیکند، بل خاطرهی ما از شهر را نابود میکند، خاطرهای که همان روایت است. شاید استعارهی شهر بیش از هر چیزی بتواند وضعیت ذهن تاریخی ما را نشان دهد.
تهران شهری است یگانه. به مدد مدیریت موفق! شهر تهران واجد انبوه مراکز خرید بزرگ، بزرگراههای متعدد، خطوط ویژهی حمل و نقل شهری، نقشههای گرافیکی و سه بُعدی از محلات شهر و … شده است. اما همهی اینها با محو روایت ما از تهران همراه بوده است. دوستی زمانی به من گفته بود اگر بعد از شش ماه اقامت در خارج به ایران برگردم نمیتوانم با ماشین راهها را پیدا کنم. گم میشوم در شهر. پر بیراه نمیگفت. درختان تهران هم دارند گم میشوند. نامهای خیابانهای تهران شریک مرگ گشتهاند. تهران شهری است سرشار از داده ها. به طرزی غریب و کاملا مدرن شما با پیروی کردن از تابلوهای متعدد میتوانید مسیر خود را بیابید. اما چرا این دوست و کسانی چون او گم میشوند؟ چون آنها به خاطرهشان، به روایتی که از شهر داشتهاند، دل خوش میکنند و روایتها هستند که او را گم میکنند، چون این شهر و این تاریخ مکانی برای روایتها بر نمیتابد. بیرحمانه تمام روایتها را میبلعد و به جایش نقشه ای جدید و دقیقتر از تهران به ما میدهد. همین آشفتگی بر فکر تاریخنگار ما هم حاکم است. او نمیداند به گونهای ایدئولوژیک و با دست گذاشتن بر اهمیت دادههای تاریخی، دارد ایدئولوژی حاکم را بازتولید میکند. او همچون مهندسان باوجدان شهرداری بر تبعیت از آخرین نسخهی نقشهی تهیه شده تاکید میکند. اگر روزی جلوی مهندسان شهرداری را بگیرید و از آنها خواهش کنید که این درختان را قطع نکنید، با قطع آنها خاطرات کودکی ما را میکشید، آنها حتما با تعجبی بلاهتآمیز شما را مینگرند. اگر به این تاریخنگاران، یا همان مهندسان مکانیک و عمران دادههای تاریخی، بگوئید سینما، ادبیات و فلسفه سیمای تاریخ را دگرسان کردهاند و اینک نمیتوان بدون روایت/هایی که با رفتن به سینماها، خواندن ادبیات و فلسفه حاصل میآیند به سراغ تاریخ رفت، احتمالا میخندند. این ماشینهایی که سکه در دهانشان فرو میکنید، ساعتها اعداد را برایتان ضرب، تقسیم، تفریق و باز هم جمع میکنند، نمیتوانند روایتی را غیر از روایت ایدئولوژیک به ما عرضه کنند.
فراموشی برگها
روایت کردن هنر دیدن/ بسیار دیدن و ندیدن/ بسیار ندیدن است. برای داشتن روایت باید پیشاپیش مشخص کرد چه چیزهایی را باید گفت و چه چیزهایی را نباید. همینجا است که تاریخنگار منصف دچار بحران میشود. او نمیتواند چیزی را نگفته بگذارد. وی با شهوتی بیمانند میخواهد همهچیز را دائرهالمعارف کند و بیان کند. در حالی که هر روایتی تنها با دیدن رخدادهایی ممکن میشوند که برسازندهی منطق درونی روایت هستند. همان فرد در مثال مذکور با نگریستن به نقشه است که جاهایی را می بیند/ خیلی میبیند و جاهایی را نمی بیند/ خیلی نمیبیند. از دیدگاه تاریخنگاری منصف این به معنای عدم صداقت علمی است. در حالی که اندیشمند با این ندیدنش میتواند چیزی را ببیند که ورای همهی دیدنهای سطحی به نظر میرسد. او میتواند حقیقت تاریخ را با زیستنی اقامتگونه در تاریخ روایت کند، به چنگ بیاورد و بیان کند. او مانند کسی است که به آسمانها زل زده است. تاریخنگار منصف به ستارگان زل میزند، اما این اندیشمند به تاریکی خاصی زل میزند. به نقطهی تاریک معینی در فضا. او به خوبی میداند که تمام این ستارگانی که تاریخنگاری بر شمارد و شبها شاعرانه بدانها زل میزند، ملیونها سال است که مردهاند. نورشان اکنون دارد به زمین/ به ما میرسد. اما نقطهی خاصی که او بدان زل زده است، نقطهای است که ستارهای پسِ آن هنوز زنده است و نورش را به زمین ما می فرستد، شاید ملیونها سال دیگر.
چیزی که باعث شد چاپلین دیکتاتور بزرگ را بسازد و یا فریتس لانگ متروپولیس را، همین بود. در آن دوره احتمالا تاریخنگاران منتظر بودند تا جانهایی گرفته شود تا بتوان تحلیل کرد، تا نازیسم به پایان برسد و کتابهایشان را بنگارند. اما چاپلین و لانگ میداستند که چگونه باید آلمان را روایت کنند. آنها میداستند چه چیزی را باید ببینند و چه چیزی را نبایند ببینند. هنر روایت همین است. راوی با اقامت گزیدن در جهان/شهر میداند چه چیزی را باید بگوید و چه چیزی را نباید. چه روایتی از دههی شصت میتوان داشت؟ راوی چه کسی است؟
نیکفر تبارشناسی دقیقی از انقلاب و تاریخ ترسیم میکند. فرمول انقلابها را وی فقر تجربه و قدرت انتظار میداند. انقلابیون انتظارات زیادی داشتند. حق هم داشتند. برای آن انتظارات جنگیده بودند. دههی شصت هم انقلابیون طرفدار رژیم انتظار داشتند و هم مخالفان آن. اولی، به رسیدن به قدس انتظار داشت و دومی به سرنگونی و رهایی خلقهای تحت ستم. اما مگر گناه آنان چه بود؟ دههی شصت را میتوان دههی انتظار دانست و در عوض دههی هفتاد همان دههی ایدئولوژیکی است که تاکنون ادامه دارد. دههای که هم مخالفان دیگر انتظاری نداشتند و ندارند و هم خود رژیم. آینده محو شد. گذشته نیز. نیکفر به خوبی اشاره میکند که در دههی هفتاد و با آغاز روزمرگی برای همگان، امید به تغییر نیز از کف رفت. سیستم تمام تلاشاش را کرد تا گذشتهای هر روز و به اقتضای روز "نوشونده" و در حال اختراع به همگان بچپاند. در همین هم ناموفق بود. ذهن همگان را از گذشتهای که رخ داده بود پاک کرد. مکانهای خاطرات را در شهر مدام تغییر داد. تاریخ را تحریف کردند. هر آنچه بوی گذشته میداد را ویران ساخت. ویرانسازی های مکرر خاوران را باید نمادی از ویرانسازی های مکرر گذشتهی ما، از ایران باستان تا شصت و هفت، دانست. نیکفر بر این باور است که برای همین ما آیندهای نداریم. چون در یک حال سرمدی در حال زیستن هستیم. به همین جهت، احمدینژاد تا این حد وصلهی ناجوری برای حکومت بوده است. وی بازی توزیع انتظار را از دم و دستگاه توزیع کنندهی انتظار ربود و این خطرناک بود. امید و انتظار به آمدن مهدی موعود به معنی ضمنی نارضایتی از نظام و سیستم فعلی و ایجاد میل تغییر در مردم منتهی میشود. شاید به ظاهر این میل تضادی با منافع حکومت نداشته باشد، اما دارد. چرا که روحانیت به صورتی تاریخی هیچگاه منجیباوری را تا سرحداتش تبلیغ نمیکرده است. بیجهت نیست که انجمن حجتیه چندان اقبالی در بین روحانیون نداشته است. احمدینژاد دست بر چیزی گذاشت که ایدئولوژی حاکمیت هزینهها برای محو آن پرداخته بود. این رویای نخستین خامنهای، تجسم نوستالژی رویای حکومت در دههی شصت بود. رویایی که با پایان جنگ ناممکن شد. آن چیزی که برای موضوع مورد مطالعهی ما اهمیت اساسی دارد، این نیست که دههی شصت دههی انتظار برای حکومت بود. بل دههی انتظار برای مخالفان نیز بود. آنها "مجاهدانه جنگیدند، کشتند و کشته شدند" چرا که به تغییر ریشهای امید داشتند و انتظار پایان حکومت خمینی برایشان دست نایافتنی نبود. آنها بر خلاف ما "زمان حال" نداشتند. آنها واجد گذشته و آینده بودند. گذشته هم داشتند، چون به جریانهای سیاسی ای تعلق داشتند که در مبارزات پیش از انقلاب ریشه داشتند. آنها با روایت خود دست به انقلاب زده بودند. آنان واجد هویتی بر خلاف هویتی که حاکمیت بدانها تلاش میکرد القا کند بودند. مجاهد بودند، مارکسیست بودند، فدائی بودند و… . برای همین هم بود که برای خودشان آیندهای نیز متصور بودند. آیندهای رها از سیطرهی استبداد دینی.
اما نسل ما همهی اینها را از دست داده است. نسل ما بیهیچ هویت سیاسی ای تنها میتواند در زمینی و زمینهای بازی کند که حکومت پیشاپیش جوازش را صادر کرده، ولو در دورههایی با کمی اکراه و ترشروئی. چرا در دههی شصت برای فعالان و مبارزان سیاسی مسئلهی رای دادن و یا رای ندادن اساسا بلاموضوع بود و چرا غالب پلمیکهای سیاسی در دههی هفتاد، هشتاد و اینک نود، حول لحظهی استثنایی ای بنام انتخابات به وجود میآیند؟ چون ما گذشتهای نداریم و به همین روی آینده و انتظاری هم نداریم و تنها چیزی که برایمان مانده است یک حال سرمدی است که در آن مجبور به انتخابهایی هستیم که هیچ نشانی از انتخاب ندارند. همین لحظه و تنها همین چند روز است که وجود دارند و دیگر هیچ. همین "آن" انتخابات است که سوژههای منفعل سیاسی خلق میشوند. بیجهت نیست که خامنهای پیش از انتخابات میگوید کسانی هم که اعتقادی به نظام ندارند بیایند و رای بدهند، به خاطر کشور. نکتهی مهم این سخن این است که مخالفان هم وجودشان به رسمیت شناخته میشود، گیرم در دورههایی بحرانی، اما تنها به شرطی که در مخالفتشان منفعل باشند. زمانی که صحبت از انفعال میشود، مخالف هم میتواند موجودیت سیاسی داشته باشد. سالها قبل واقعیت این ماجرا را خامنهای بیان کرده بود. بعد از قتلهای زنجیرهای در سخنانی در نماز جمعه وی به قتل فروهر اشاره میکند و اذعان میکند که فروهر مخالف بود اما اقدامی علیه نظام نمیکرد و مخالف "بیخطر" بود و لذا دلیلی برای کشتن وی هم وجود نداشته. اما فروهر هم کشته شد. مخالف سیاسی منفعل هم کشته میشود. همین نشان میدهد انفعال سیاسی ما هم واجد هیچ تضمینی نیست. برای همین میتوان در لحظهی ناب انتخابات سیاسی شد و متوهمانه گمان کرد پیروز شدنی در کار است. ما میمانیم و انتظارهای بسیار بسیار معتدل شدهی ما، حقیر ما و کوچک ما که برای مبارزان نسل قبلی مان بیمعنا بودند. برای همین آنها فدائی بودند و از جانشان دست میشستند و ما نه. آرمانها که اجارهای شوند، خانه از آن ما نخواهد شد.
هر نقدی بر ماهیت، کنشها، اندیشه ها و منش گروههای سیاسی مخالف حکومت در دههی شصت وارد باشد، باز هم ارج و قربی که برای آنان باید قائل شویم در همین نکته متبلور میشود. آنها به فراسوی شادی ای که شادی نمایانده میشد میاندیشیدند. ضربالمثلی لاتینی وجود دارد که هر شادی ای که قرار باشد بدان برسیم نوعی تفرعن است. تفرعن از چه جهت؟ از این روی، که باید پیشایش بپرسیم چرا این شادی شادی حقیقی ماست و چرا ما را شاد میکند؟ این شادی میتواند رهزن شادی ای باشد که لایقش هستیم. این همان چیزی است که دههی شصت را همچنان درخشان میکند. امروزه باب شده است که ما را به فراموشی خشونتهای دههی شصت میخوانند. دههی شصت را با همهی میراثهایش، از خمینی تا مخالفانش، با خشونتطلبی و غیردموکراتیک بودن مینامند، حماقتاش مینامند و از ما میخواهند فراموشاش کنیم و به آینده بنگریم. اما چه آیندهای؟ آیندهای که جز همین لحظهی حال نیست. مگر میشود از نسلی که به حقارت زیستنی فردی و جمعی در لحظهی حال و تحت فرمول بد و بدتر خو کرده است، انتظار داشت به آینده بنگرد؟ ما تا وقتی که گذشته نداشته باشیم، آیندهای هم نداریم. دههی شصت مهمترین میراث گذشتهی معاصر ماست. ما نیاز به روایتی جدید از این دهه داریم. این روایت نمیتواند حتی در حافظهی تاریخی متجسم شود. این روایت همان چیزی است که دههی شصت را با همهی فجایعش همچنان ستودنی هم میکند، برای همین برای اینکه آیندهای داشته باشیم باید از مبارزان آن نسل بیاموزیم که ما نیازی به زبانی جدید، روایتی جدید و آیندهای جدید داریم که "تسلیم این صحنهآرائی خطرناک نشود"، به ستارههایی زل بزند که میخواهند به ما بقبولانند جز تاریکی چیزی نیستند، از ستارگانی روی برگرداند که جز تاریکی چیزی فراسوی آنها نیست. برای همین روایت کردن مستلزم دیدن/ بسیار دیدن و ندیدن/ بسیار ندیدن است. از دههی شصت میتوان خیلی چیزها را نیاموخت. میتوان اسیر فریب دادههای همگنی که از در کنار همنشینیشان چیزی جز سردرگمی بیرون نمیآیند نشد. میتوان روایتهای مختلف را رصد کرد و دید هر کدام چه روایتی و چرا و با چه مقاصدی از آن دوران دارند. همهی روایتهای ایدئولوژیکی که تحت نام خشونتطلبی در تلاش هستند دههی شصت را به وادی فراموشی بسپارند، از چه میهراسند جز همین قدرت ویرانگر باور به آینده، عظمتطلبی و پرتوانی ما؟ آیا چون گنجی تلاش نمیکنند به ما بقبولانند که امکان تغییر شرایط وجود ندارد؟ اما امکان تغییر بنیادین شرایط وجود دارد. حداقل میتوانیم با باور به چنین امکانی شروع کنیم. عدم باور به چنین نیروی ژرفی که میتواند همهنگام آینده و گذشتهی ما را شفا بخشد، نه تنها به فرومایگی سیاسی منتهی میشود بل ما را در زندگی روزمرهمان، روابط شخصی، خانوادگی و حتی در مردنمان چنان ترسو میکنند که تنها از گام برداشتن، لرزانیاش نصیب ما گردد. به راستی چرا نسل ما فاقد روایت است؟ ما چه چیزی برای روایت داریم جز تکرار همسان مدرسه، دانشگاه، کار و ازدواج؟ آن زندگیهای شگرفی که پیشینیان ما داشتند، که ادبیات فارسی از آنها بهرهها برده است، برای ما در همین لرزانی گام خلاصه نمیشود؟ شاید دههی شصت با همهی خشونتهایش، اشتباهات و حتی خیانتهایش همچنان برای ما حاوی روایتی نابهنگام و معاصر باشد: امکان آینده داشتن و فراروی از امکانهایی که در زمان حال امکان جا زده میشوند. این روایت به ما این اخطار را میدهد که به ما یاد داده شده است که جز همین امکانهای محتمل حقیرانهی اطرافمان به چیزی دلخوش نباشیم. از این منظر شصت و هفت باید رقم میخورد.
نوعی تقدیرباوری بدون تقدیر. از قضا کشتار شصت و هفت واجد تفاوت بنیادینی با تمام کشتارهای رژیم در دههی شصت بوده است که باید مورد توجه قرار بگیرد. شاید تنها کشتاری که بعد از انقلاب نتوان به هیچ حیلتی با لعاب واکنش خمینی به خشونتهای مخالفان آغشتش همین کشتار شصت و هفت باشد. از قضا، کسانی که در آن تابستان خونین کشته شده بودند، پیشاپیش واکنش به اصطلاح خشونتهای خویش را با زندانهای طولانیمدت که برای تعداد زیادی از آنها بیش از دورهی مقرر هم بود گرفته بودند. آنها با حکومت "بیحساب" شده بودند. بیجهت نیست که پلمیکهای این روزها نمیتوانند دربارهی شصت و هفت سخن بگوید و لذا مجبورند به سالهای پیش از آن اشاره کنند. نویسندگان آن یادداشتها نیز وجدان معذبی دارند که ناخودآگاه به جای بحث از شصت و هفت به جایی دیگر میکشد آنها را. تو گویی به گونهای اساطیری خون کشتهشدگان شصت و هفت قلمهایشان را چنان سنگین میکند که دربارهی تنها چیزی که سخن نمیرانند شصت و هفت است. شصت و هفت کنش ناب و خشونت ناب حکومت بود. چرا که باید تکلیف چندین هزار نیروی سیاسی روشن میشد. نه. باید تکلیف چندین هزار امید به آینده، چندین هزار انتظار تغییر، چندین هزار نیروی محرک اجتماع روشن میشد. به همین روی، از آنها سوال میشد: سر موضعی یا نه؟ چرا که قرار است دیگر ملاک حال فعلی افراد باشد. چه فاجعهای برای روزمرگی دههی هفتاد به این سوی حکومت و پروژهی ویرانسازی آیندهی مملکت رقم میخورد، اینان کشته نمیشدند. هر چه را اشتباه فهمیدند قاتلان، در درک این نکته کاملا بر صواب بودند. اگر فرمول انقلاب فقر تجربه و قدرت انتظار است، فرمول دههی هفتاد به این سو اما فقر تجربه و فقر انتظار است.
14آذر 1392
مشتاقم قسمت دومش را به زودی بخونم. تفکیک جالبی داره میکنه از دهه ۶۰ و ۷۰. قلمش جذابه و درد و خوب به واژهها میبنده. خسته نباشید و متشکر از سایت تون.