[دریافت نسخه PDF]
این یادداشت در عین اینکه سعی دارد پاسخی به نقدهای وارد شده بر ترجمهء مقالهء «فرنان لوریو : در خاستگاههای فراموش شدهء حزب کمونیست» [1] و مقدمهء نوشته شده بر آن باشد، تلاشی است برای پیوند زدن مفاهیمی همچون لنینیسم، بلشویسم و … با حال حاضر ما. نگارنده میکوشد، در حد بضاعت، ضمن بازخوانی مفاهیم یاد شده، نسبت خود را با آنها روشن سازد و بدین ترتیب از پارهای مسائل ابهام زدایی کند.
ابتدا باید یادآوری کرد که متن ترجمه شده و مقدمهء آن نقدی بودند بر روند "بلشویزاسیون" در احزاب کمونیست اروپایی و نه نقد "لنین و بلشویسم"، که مقولهء دیگری است. بنابراین باید به دقت بین این دو مفهوم فاصله گذاشت. هر چند که برای پاسخ به انتقادات طرح شده میتوان به توضیح بلشویزاسیون بسنده کرد، اما شاید این فرصتی باشد برای پرداختن به موضوعاتی که گرچه در ظاهر مسئلهء امروز ما نیستند، اما برای گذر از وضع موجود به ناچار و بهدور از تعلل باید به آنها بازگشت. با این وجود، ذکر این نکته لازم است که این نوشته ادعای احاطه به تاریخ بلشویسم را ندارد و تنها با پیش کشیدن جزئیِ مسائل قصد دارد به بحثی مهم دامن بزند.
یک. لنین:
با خلق تصویری خیالی از لنین و ارائه صورتی منجیوار از او، همانقدر که سلسلهء حوادث را مخدوش میکنیم، درهای آینده را نیز به روی خود میبندیم. لنین پیامبری نبود که نقشهء سعادت بشری را بههمراه داشته باشد، و انقلاب اکتبر، اعجاز او نبود. بر خلاف تصویر پیامبرگونهای که رهروان صدیق لنین از او ارائه میدهند، لنین قائل به چنین نخبهگراییای نبود، بلکه درست برعکس، مخالف ایفای نقش انقلابی به جای مردم بود. از این رو پیش از انقلاب اکتبر با مشی نارونیکها مخالفت میکرد [2]، و در مقاطع مختلف (انقلاب ۱۹۰۵ و انقلاب ۱۹۱۷) از لزوم گسترش و قدرتیابی شوراها دفاع میکرد (طرح شعار «همهء قدرت به شوراها» از سوی لنین در خلال انقلاب اکتبر، گواه روشنی در این زمینه است). [۳]
اما لنین چه کرد؟ ساده میتوان خلاصه کرد: در روزگاری که همهء نیروهای سیاسی به رفرم و اصلاحات دلخوش کرده بودند، و یا هم و غمشان شرکت در جنگِ میهنی و پیوستن به صفوف دیکتاتوری تزاری علیه نیروهای امپریالیسم بود، لنین با جسارت تمام از انقلاب دم میزد؛ درست زمانی که منشویکها و تقریبن همهء بلشویکها در مخالفت با نظرات لنین، در موضعگیری علیه تزهای آوریل متفق القول بودند[4]. در واقع، آنچه ولادیمیر لنین را "لنین" کرد، مطرح کردن امکانی بود که دیگران از دیدن آن عاجز بودند.
کار بزرگ لنین رها ساختن مارکسیسم از بند اندیشهء مکانیکی و جبری بود؛ او جوهر مارکسیسم یعنی دیالکتیک انقلاب را درک کرد و مبنای کار قرار داد [5]. لنین با فاصله گرفتن از مارکسیسم قدیمی و آموزههای جبر باور و رویکرد مکانیکیاش به اقتصاد، و به تبع آن، قطع رابطهء قطعی و کامل با مشی غالب بر سنت سوسیال دموکراسی، از امکان یک رخداد سخن گفت؛ کندن از جریان سوسیال-دموکراسی و پیوستن به دریای انقلاب، ترجمانِ عملی ِنهادن نقطهء پایان بر تقدم همیشگی عینیت بر ذهنیت، کنار گذاشتن یکسویگی رابطهء علیت در تحلیل وضعیت و رویدادها، و به زیر سؤال کشیدن طبیعتگرایی صرف و تکاملگرایی مکانیکی است. نباید فراموش کرد که، خوانش نظری عمیقتر لنین از مارکسیسم (نسبت به همعصران خود، به ویژه در برههء سقوط آشکار سوسیالدموکراسی در آستانهء جنگ جهانی اول) در مطالعات نظاممند او از «علم منطق» هگل و جایگاه روش دیالکتیکی در نظریات مارکس ریشه داشت؛ تأکید مستقیم لنین بر اهمیت این مقوله به روشنی در جزوهء «یادداشتهای فلسفی»، که بخش عمدهء آن در شرح منطق هگل است، بازتاب مییابد. (علاوه بر بازتاب ملموس تفکر دیالکتیکی در مشی سیاسی لنین)
لنین باوری را که در توجیه عدم امکان انقلاب، بر تأثیر یک طرفهء نقش شرایط اجتماعی و عینی بر روند حوادث پای میفشرد و هر تغییری را به آمادگی ذهنی و روانی متأثر از پیشرفت وسایل تولید، موکول میکرد، به چالش کشید و در عمل نیز سست بنیادی آن را نشان داد. او با سپردن نظرات خرده بورژوازی به موزهء بلشویکهای قدیمی، _آنگونه که خود توصیف میکند_ در قامت دیالکتیسین انقلاب ظاهر شد. پس از این، دیالکتیک شیوهء شناخت و عمل او شد و لاجرم سوژههای انقلابی جایی در خور در نظرات سیاسی لنین یافتند. چنین گسست رادیکالی از گفتمان رفرمیستیِ مسلط، جز از طریق راهی که لنین نشان داد میسر نبود؛ توانایی سوژهها بر دخالت در امر سیاسی. در پی چنین گسستی است که بر همهء اباطیلی که انقلاب را در کشور "عقب ماندهای" مانند روسیه ناممکن میداند، خط بطلان کشیده شد.
محدود کردن نقش لنین به سازمان دهندهء یگانهء حزب بلشویک، نه تنها نادیده گرفتن و بیچهره کردن هزاران نیروی انقلابی، بلکه فروکاهیدن خدمت عظیم لنین به انقلاب جهانی است؛ آنچه او را در آستانهء انقلاب اکتبر، حتا در میان یاران حزبی خود متمایز و حتا بیگانه ساخت، پافشردن او بر توان تودهها برای ایجاد تغییری عمیق و ریشهای بود؛ تغییری خودخواسته، از درون و با اتکا به ارادهء مردمی که ضرورت آن را دریافته بودند. پس سویهء رهاییبخش لنین پیش از هر چیز در این باور نمود مییابد: «انقلاب ممکن است»!
لنین در 1914 در طی پروسهء گسست کامل از سوسیال دموکراسی و ناامید شدنش از مارکسیسم ارتدوکس، لنین شد. زمانی که در ورشکستگی مارکسیسم ارتدوکسِ مدافع کمونسیمِ میهنی، شکی برایش باقی نماند. جان کلام اینکه، لنین زمانی لنین شد که راه انقلاب را به عنوان تنها راه رهایی نشان داد.
دو. بلشویزاسیون:
بعید است که کسی قائل به تفاوت میان "بلشویزاسیون" و " بلشویسم" نباشد. با این حال با توجه به انتقاداتی که به ترجمهء متن «فرنان لوریو…» وارد شده، این توضیح ضروری مینماید که بلشویزاسیون چیزی غیر از بلشویسم است؛ اگر بلشویسم آن مشی و رویکردی باشد که حزب بلشویک در مسیر انقلاب اکتبر و بعد از آن پیمود، بلشویزاسیون اما به معنی پیروی کورکورانه و مکانیکوار از تجویزهای حزب بلشویک برای باقی احزاب کمونیست است. تروتسکی در مورد بلشویزاسیون مینویسد : «"بلشویکی کردن" سال 1924 کلن به کاریکاتوری بدل گردید، با گذاردن لوله اسلحه بر شقیقهء ارگانهای رهبری احزاب کمونیست از آنها خواسته شد که به فوریت موضع نهایی خود را در رابطه با منازعات داخلی در حزب کمونیست اتحاد شوروی، بدون هیچ گونه اطلاعات و مباحثهای مشخص سازند. [۶]
در 1920، 21 شرط از طرف حزب بلشویک پیشنهاد میشود که پذیرش آنها از سوی سایر احزاب کمونیست، برای پیوستن به انترناسیونال سوم الزامی است. در اینکه ممکن است میان این شروط موارد مفید، کارا و مترقی یافت شود، بحثی نیست؛ اما آنچه که محل مجادله است تحمیل آنها از طرف حزب بولشویک شوروی بر سایر احزاب است، که به طور قطع راه را بر امکان دخالت نیروهای کمونیست در مناطق مختلف به فراخور نیازها و امکانات میبندد، و نهایتن به گسترش بوروکراسی کمک میرساند.
اگر حتا مرجعیت حزب بلشویک شوروی را، به اعتبار به ثمر رساندن مبارزات پرولتری و برپایی اولین دولت کارگری، در وضع این شروط بپذیریم باز به این سؤال برخواهیم خورد که چگونه با تحمیل این شروط از مرجعی فرادست، حفظ سوژگی احزاب ممکن میشود و امکان دخالت احزاب در شرایط عینی خود محفوظ میماند؟ ممکن است در نگاهی ابتدایی از مرجعیت حزب بلشویک در وضع این شروط پرسش شود، اما پیشتر باید پرسید که مطابق این فرمول چطور همچنان میتوان بر دیالکتیک عمل و نظر تکیه کرد؟ این یکسانسازی آیا راه بر ابتکار عمل احزاب مختلف در شرایط عینی مختلف نمیبندد؟ حتا با در نظر نگرفتن شرایط عینی متفاوت، چطور می توان نقش سوبژکتیو مبارزان کمونیست را نادیده گرفت و همچنان خود را پیرو آموزههای انقلابی لنین دانست؟
این یادآوری هم از زبان تروتسکی خالی از لطف نیست : «بیمورد نیست یادآوری کنیم که تقریبن در همان هنگام [سال 1919] لنین پیشنهاد کرد که نام حزب ما باید از حزب کمونیست روسیه به حزب کمونیست تغییر یابد تا بیشتر بر این مطلب که حزب ما حزب انقلاب جهانی است تأکید شود… [7] » این نظر را مقایسه کنید با شرط شمارهء 17، که در آن اصرار شده است که تمام احزاب سراسر دنیا که مایل به شرکت در بین الملل سوم هستند، نام خود را تغییر دهند و بخش و منطقهء جغرافیایی خود را به “حزب کمونیست… ” بیافزایند [8]. هرچند این بند با بهانهء ایجاد تمایز بین احزاب کمونیست و احزاب سوسیال-دموکرات نگاشته شده بود، اما به طور همزمان از ایدهء انقلاب جهانیِ لنین هم فاصله میگرفت. این تناقضِ آشکار چگونه توجیهپذیر است؟
بنابراین بلشویزاسیون به این معنی تلاشی بود برای برداشتن تفاوت موقعیتهای احزاب کمونیست و متحد الشکل کردنشان، از اسم تا محتوای عمل. در حالیکه علیالصول چنین محتوایی باید مطابق با نیازهای محلی و شرایط خاص هر منطقه و از آن مهمتر در پی کنش و واکنش اعضای همان حزب و از دل بحث و گفتگو و کنکاش نظری بجوشد. به سادگی میشود تشخیص داد که چنین رویهای کاملن مغایر با روش دیالکتیکی است؛ یعنی همان روشی که لنین پس از تعمق جدی در منطق هگل، برای تحلیل دینامیسم موقعیت و اتخاذ استراتژی مبارزه در جهت به ثمر رساندن انقلاب بر آن تکیه کرد؛ روشی که در آن سوژه به جد نقشی تعیین کننده در پیشبرد تاریخ دارد. اما همهء اینها به نفع یکدستی حزب و حفظ نمایش قدرت حزب بلشویک شوروی، همچون موانعی دست و پاگیر یا آزار دهنده کنار گذاشته شد.
حزب کمونیست جهانی با نوشتن برنامههای بین الملل سوم، به جای ایجاد کردن پیوند ارگانیک میان احزاب کمونیست، آنان را ملزم به تبعیت از حزب بلشویک شوروی کرد و به صورت قطعاتی از حزب اصلی مبدل نمود، و بدین نحو مانع بلوغ سیاسی احزاب و نحیف ماندن و دست آخر شکست سیاسیشان شد. با این توضیحات روشن میشود که نه پیوند میان احزاب، نه حتا شکل کار حزبی مورد انتقاد نیست، بلکه پیروی از منطق یکدستساز و سلسلهمراتبی است که آماج نقد است؛ منطقی که راه بوروکراتیزه شدن روابط را هموار و راه بکار بستن قوهء خلاقه و ابتکار عمل سوژههای سیاسی را محدود و مسدود میکند و در ادامهء خود ضرورتهای سیاسی در سایر مناطق و کشورها را قربانی ضرورتها و منافع ملی حکومت نوظهور شوروی میسازد.
سه. ما:
امروز برای کسی پوشیده نیست که روند تباهیای که استالین و همپیمانانش آغاز کردند، خیلی زود گریبان حزب بلشویک را گرفت. اما خلاصه کردن همهء آنچه در این میان رخ داده بود زیر نام استالین، شانه خالی کردن از مسئولیتِ نگاه انتقادی به کلیت این مسئله است و به کلیگویی و سطحینگری پهلو میزند. اینکه حزب بلشویک مدتها قبل از به قدرت رسیدن استالین در مسیر افول قرار گرفته بود، از چشم تیزبین کمونیستی چون ایزاک دویچر دور نمیماند. او در این باره مینویسد : « …این پدیده ساختهء دست استالین نبود، بلکه خود، پیامد رویدادهای قبل از به قدرت رسیدنش بود. او صرفن آنچه را که بر جای مانده بود، برداشت. او تنها در چارچوب آنچه وجود داشت آزادی عمل داشت و دقیقن از همین رو بود که توانست خود را بالا بکشد…»[9]
و چنین ادامه میدهد: « این استالین نبود که دموکراسی پرولتری مراحل اولیه انقلاب را نابود کرد. از قبل از سال 1923- 24 این دموکراسی به نقد رنگ باخته بود. استالین، اما، ضربه نهائی را بر آن وارد ساخت.»[10] پرسش اصلی این است که چگونه در فضایی که دموکراسی حاکم است، ظهور استالین بر نوک قلهء فرماندهی ممکن میشود؟
پیش از پرداختن به موضوع بالا توقفی کوتاه بر دو مورد لازم به نظر میرسد: 1. درستی این گفتهء لنین نیز مانند بسیاری از پیشبینیهایش زود در بوتهء آزمایش ثابت شد: وجود دو دولت کمونیستی و سرمایهداری در کنار هم محال است و سر انجام یکی از دو دولت، فاتح جنگِ دائمیِ مابینشان خواهد بود.[11] با نگاهی ظریفتر به قضیه و با توسل به تجربیات تاریخی، میشود باز هم ریشهایتر به این نظر هوشیارانهء لنین نگریست. باید کمی در این موضوع درنگ کرد، و پیش از پرسش از رابطهء دولت کمونیستی و دولت سرمایهداری از نسبت دولت و کمونیسم پرسید.
2. بنا به نظر رانسیر "دقت" و توجهء لاینقطعِ شاگرد به محتوای آنچه باید فراگرفته شود، به همراه خواست او برای یادگیری و نیازش به آنچه فرامیگیرد از ملزومات آموزشِ جهان شمول است[12]. و در واقع دقت شاگرد در امر یادگیری، -که یکی از پایههایی است که شیوهء آموزش رهایی بر آن استوار است،- با حضور مداوم سوژهء سیاسی در پیشبرد امر جمعی، همسنگ است ؛ به عبارت دیگر حفظ سوژگی سیاسی جز از طریق مشارکتِ مستمر در امر جمعی و دخالت بیوقفه در عرصهء سیاست، ممکن نیست. در حالی که تحقیق برابری، حضور همیشگی در سیاست را میطلبد، دولت مدرن بر اساس موازین پارلمانی این حضور را معلق میکند؛ در واقع آنگونه از مشارکت در سرنوشت که به شکل حق رأی در انتخابات تجسم مییابد، صورت کاریکاتور گونهای از سوژگی سیاسی است که آنهم به هر چند سال یک بار موکول میشود. خلاصه آنکه، ضرورت "دقت" در امر آموزش رهاییبخش، و "حضور" در سیاست رهاییبخش، تعلیق بردار نیست. به جرئت میتوان گفت که انفعال در عمل سیاسی و امید بستن به هر مرجعی برای پیشبردن امر جمعی، خواه حزب واحد کارگری باشد، خواه دولت کمونیستی و یا دولت امید و اعتدال، گام برداشتن در مسیر وانهادن سوژگی سیاسی است.
به موضوع بازگردیم: خسته از فضای انقلابی و جنگی، پیش از آنکه بوروکراسی استالینی کلید بخورد، نیروهای تحتانی جامعه خود را آماده پذیرش دولت بروکراتیک کرده بودند. انفعال کارگران و تودههای حزبی در واقع یکی از عوامل مؤثر در گسترش بوروکراسی و رخنه کردن آن در بطن ساختار دموکراتیک جامعهء نوپای کمونیستی بود.
همزمان با بوروکراتیزه شدن دولت، ماهیت حزب بلشویک نیز دست خوش تغییر میگردد. تحلیل جان مالینوکس در اینباره بسیار روشنگر است: «بوروکراسی به واسطه تحلیل رفتن و پراکنده شدن پرولتاریای انقلابی و به مثابه نتیجهء انبوه رنجهای جنگ اول جهانی و جنگ داخلی، ویرانی اقتصادی، قحطی، مرض و نابودی جسمیای که با آن همراه بود، به وجود آمد ؛ این بوروکراسی که به طور عمده از افرادی حرفهگرا، مدیرانی که از رژیم سابق تحویل گرفته شده اند، و بلشویکهای سابق و کارگرانی که مدتهاست فاقد طبقه گردیدهاند تشکیل میشود. بیش از هر چیز خواستار خاتمهء شورشها و برقراری روال عادی داد و ستد بود [۱۳]
بعد از گذر از کشاکش بین انقلاب و ضد انقلاب در شرایط ملتهب سالهای اولیهء انقلاب و فرو نشاندن آتش جنگ داخلی، خاتمه دادن به جنگ و در کل استقرار آرامش نسبی، دولت کمونیستی به سمتی میرفت که روی کارآمدن فردی از جنس استالین غیر قابل پیشگیری بود، و بهترین کسی که میتوانست این نقش را اجرا کند کسی جز خودِ استالین نبود. استالین واجد تمام خصایل لازم برای رهبری حزب در آن مقطع زمانی بود. اگر او در اوضاع انقلابی ناپیدا و کمرنگ بود، در اوضاع و احوال ثبات، موقعیت مهیا بود و بلکه حتا ایجاب میکرد که استالین رخ بنمایاند. «برش کامل حزب از منشاء و خاستگاههای دموکراتیکش» نه محصول استالینیزه شدنِ حزب، بلکه زمینهساز برجسته شدن استالین و در اختیار گرفتن سکان رهبری حزب توسط او شد. دست کم میتوان گفت که این رابطه، مطلقن یک رابطهء یک طرفه نبوده است.
به هر حال استدلالهایی که بیشترین وزن را در تباهی حزب بلشویک به شخصیت مستبد و قدرت طلب استالین و جای خالی لنین میدهند، به علت دید سطحی و غیر دیالکتیکشان به هیچ رو قابل دفاع نیستند؛ بنابراین از چنین نگاه فردمحورانه به مسیر تاریخ و سرنوشت حزب بلشویک که بگذریم، نمیتوان از آن دسته عواملی چشم پوشید که به واسطهء مشی خود بلشویکها زمینههای افول بلشویسم و ظهور استالینیزم را فراهم ساختند و موجب پاگرفتن و تثبیت و رشد بوروکراسی در دولت شوروی شدند؛ در این خصوص از جمله میتوان به عملکرد بلشویکها در تحریم سایر احزاب اشاره کرد.
به طور قطع تحریم احزاب که در آن زمان با توجیه حفظ انقلاب در برابر ضد انقلاب و ارتجاع داخلی و خارجی صورت میگرفت، به بقای حزب بلشویک و دیکاتوری پرولتاریا کمک میکرد، اما در عین حال محصول جانبی مخربی داشت: یکدستسازی عرصهء سیاسی و مستتر کردن (و نه حل) تضادهای موجود در میان نیروهای سیاسی. آنچه مسلم است، این شیوهء عمل حذفگرایانه راه را برای یکدستی در خود حزب هم هموار کرد. برای مثال با اینکه تروتسکی خواستار دموکراسی درون حزبی بود، اما برای او کاملن بدیهی بود که حزب بلشویک تنها حزب کشور باشد، چرا که «در دوران دیکتاتوری نمیتواند جز این باشد»[14]. در 1921 بعد از کنگرهء دهم حزب بهرغم مخالفت لنین، حزب از هر گونه گرایش مخالف پاک شد [15] ، و بدین ترتیب همان دموکراسی درون حزبی هم از دست رفت. تروتسکی بعد از رویارویی با فاجعهء حاصل از سیاستهای بوروکراتیک و حزبِ استالینزدهء بلشویک، علاوه بر اینکه از انشعاب درون حزبی دفاع میکند، سیاستهای اتخاذ شده در قبال شوراهای کارگری را نیز به نقد میکشد [۱۶].
در همین ارتباط همچنین میتوان بر خطای بلشویکها در برخورد با شوراها دست گذاشت؛ بلشویکها که در ابتدا به دنبال راهی برای تقویت کنترل کارگران بر کارخانهها بودند، برای بسط نفوذ سیاسی خود در کارخانهها و بعدها در مقابل توطئههای خرابکارانهء بورژوازی و در حمایت از کارگران، (اگر نگوییم به این بهانه) رفته رفته کمیتههای کارخانهها را به صورت بخشی از ارگان حزبی و سپس (پس از انقلاب) به صورت زائدهای دولتی در آوردند و بدین ترتیب تشکلهای خود انگیختهء کارگری را که نویدبخش تجربیات نوین کمونیستی و بسط حضور سیاسی مستقل کارگران بودند، به نهادهایی تابع دولت تبدیل کردند [۱۷].
مطابق آنچه در نوامبر 1917 توسط لنین مطرح شده بود، قرار بر این بود که کنترل کارگران بر کارخانهها به مدیریت کارخانه توسط کارگران بدل شود، رویارویی که جامهء عمل نپوشید: «آنگاه که سرمایهداران به کریمه یا جای دیگر میگریختند، یا آنگاه که کارخانه ملی میشد، مدیریت به شکلهای مختلف انجام میشد: یک هیئت مدیره متشکل از نمایندگان که بسیاریشان کارگر بودند… یا توسط کمیته کارخانه؛ و یا بر مبنای تجربهء بورژوازی توسط یک مدیر. تا نوامبر 1920 شکل سوم شکل غالب شده بود، یعنی از هر پنج کارخانه، چهار کارخانه بزرگ به وسیلهء یک مدیر اداره میشدند.»[18] بعد از خواندن گواهیهای تاریخی از این دست، از پرسیدن چنین پرسشی گریزی نیست: اگر سیاست کمونیستی باید بر مبنای دخالت گری و مدیریت جمعی باشد، چگونه است که در شوروی (به رغم شکلگیری «کمیتههای کارخانه» بر مبنای الگوی هدایت جمعی)، نهایت شیوهء مدیریت بورژوازی بر کارخانهها حاکم میشود؟
همچنین میشود، به اجرا نهادن برخی سیاستهای اقتصادی برآمده از اصول سرمایهداری را به این فهرست اضافه نمود. و همینطور باید از تداوم انضباط نظامی که بنا به نظر بدیو مناسب شرایط جنگی است، و برای ادارهء جامعه مدنی کارایی ندارد، توأمان به عنوان نشانه و عاملی دیگر در دور شدن از فضای دموکراتیک یاد کرد[19]. در همین زمینه نقطه نظر لوکزامبورگ دربارهء مقولهء «دموکراسی پرولتری» و ضرورتهای آن قابل توجه است و میدانیم همین درک مبنای یکی از نقدهای اساسی لوکزامبورگ به روند آغازین انقلاب روسیه (به رغم همدلی او با انقلاب اکتبر)بوده است.[20] گو اینکه حتا امروز نیز نیروهای کمونیست درک مشترکی از مفهوم "دموکراسی" ندارند.
مسلمن شکافتن تمام این موارد از حوصله این مقاله خارج است. اما بیگمان یادآوری آنها کمکی است تا از خاطر نبریم که شکست بلشویسم، که در قدرت گرفتن استالین و ریشه دواندن بوروکراسی در حزب و انفعال سیاسی کارگران تبلور یافت، تنها ناشی از دلایلی بیرونی نبود؛ مشی حزب بلشویک پس از انقلاب 1917 که میکوشید خود را به عنوان تنها قدرت موجود در قالب دولتی مقتدر بازشناساند، به ایستایی و پوسیدگی و فساد درونی آن منجر شد.
با این وجود پیش از بحث از شکست بلشویسم، باید از شکست کمونیسم در فرم دولتیِ آن بحث کرد. اگر به مانند تروتسکی دولت را به مثابه وسیلهای برای پیاده کردن کمونیسم، یا همچون استالین به عنوان هدفی در خود در نظر گیریم[21]، باید گفت که در هر دو مورد ایدهء دولت کمونیستی شکست خورده است و این نقطهء شکست بلشویسم است. به بیانی، شکست بلشویسم نتیجهء به تعلیق درآوردن سوژگی تودههای کنشگر بود؛ در این فرآیند، تودهای که میباید در مسیر تجربه و عمل به آگاهی رسد و با کسب آگاهی، عمل انقلابی خود را در جهت تحقیق برابری عمق بخشد، به تودهای مطیع و تابع بدل شد که دست به دامن منجی (بخوانید دولت) شد. بنابراین، رسیدن به این جمعبندی بیراه نخواهد بود که: پیش از آنکه سرمایهداری، کمونیسم دولتی شوروی را ببلعد، دولت کمونیستی، کمونیسم را از محتوا تهی کرده بود و بلکه دولت، پیش از آن کمونیسم را بلعیده بود.
با این تفاسیر شاید بتوان تنها از یک چیز با اطمینان سخن گفت: همانقدر که انقلاب ممکن است، نشاندن دولت و کمونیسم در کنار یکدیگر ناممکن است. در مسیر احیای ایدهء کمونیسم، دستگاه دولتی خود از اولین موانع است! (ناگفته پیداست که کسانی که در عرصهء سیاست ایران خود را به واسطهء عملشان "چپ امیدوارِ دولتی" معرفی کرده اند تا کجا بر خطا هستند).
* * *
لنین بیش از آنکه یادآور بلشویسم باشد، اسم رمز انقلاب است. لنین دالی است که مدلولش بیش از نام یک فرد (و حتا یک جریان) است. باید به بلشویسم بازگشت و با لنین همراه شد، اما به کدام برهه از بلشویسم و در امتداد چه مسیری از راه لنین؟ اگر خود را میراثدار آموزههای انقلابی لنین و مشی انقلابی بلشویکها میدانیم، باید بتوانیم بین بلشویسمی که در آن حزب تنها یکی از عرصهها و میانجیهای دخالت در امر سیاسی بود، و بلشویسمی که حزب را تنها مرجع سیاسی میشمرد، تفاوت قائل شویم. باید بدانیم که لنین چرا و چگونه به مدد دیالکتیک ذهن و عین، راه انقلاب را به مثابه تنها راه رهایی معرفی میکرد.
هنوز گردههامان از سنگینی شکست خمیده است، اما اگر قصدمان ادامهء به دوش کشیدنِ بار سنگینِ این شکست نیست، باید بتوانیم روح آموزههای انقلابی لنین را در کالبدی جدید بدمیم. باید با نگاهی انتقادی از درون، به گذشتهء خویش نظر افکنیم؛ در غیر این صورت، همچنان در مقام مغلوبان تاریخ باقی خواهیم ماند. باید ضمن وفاداری به آرمان رهایی، به ایدهء کمونیسم، به جامعهای بیطبقه، با هر آنچه ما را از پیمودن این مسیر باز میدارد خط کشی کنیم: از نوستالژی «دولت کارگری» گرفته، تا ایدهء پراگماتیستی «دولت بهتر» و یا توهم نسبت به آنگونهء نوظهوری از چپ که تحت عنوان «سیاست مردمی»، در عمل و نظر، نقش ساقدوش فرهنگی-گفتمانی دولت نئولیبرال را ایفاء میکند. این مرزبندی عمیق با چپ رفرمیست بیشک در امتداد همان خطی است که لنین در آوریل 1917 بین خود و سوسیال-دموکراتها کشید: خط انقلاب …
۷ مهر ۱۳۹۲
پانوشت ها:
[1] مقاله را در این آدرس بیابید:
فِرنان لوُریوُ : در خاستگاههای (فراموش شدهء) حزب کمونیست | نویسنده: شارل ریو
[2] مالینوکس جان، مارکسیسم و حزب، 1358 ، ص33.
[3] برای دقت در نظرات لنین در مورد شوراها مراجعه شود به آندره نین، شوراها در روسیه، نشریه کندکاو، شماره 7، ص 37 وهمچنین شورای کارگری به هنگام انقلاب اکتبر و جنگ داخلی، ترجمه از مجله «علم و جامعه»، 1979. برکسی پوشیده نیست که، لنین از معدود بلشویکهایی بود که زود به نقش اساسی شوراها در قیام 1905 پیبرد و بر تقویت همه جانبهء شوراها تأکید کرد، اما در کنار این موضوع باید به روندی هم که به کمرنگ شدن حضور شوراها در سالهای بعدی انقلاب اکتبر و بعد هم ادغام آنها در تن دولت بود اشاره کرد، که مسلمن پرداختن به این مسئله خارج از حدود این مقاله است.
[4] از مقاله از "منطق" هگل تا ایستگاه فنلاند در پروگراد به قلم میشل لووی : «لنين در شب سوم آوريل و روز بعد، "تزهاي آوريل" را مطرح كرد كه به قول زالكشسكي بلشويك، عضو كميته پتروگراد، مانند تركيدن بمب صدا كرد. علاوه بر اين، در هشتم آوريل، همين كميته پتروگراد تزهاي لنين را با سيزده راي مخالف در برابر دو راي موافق و يك راي ممتنع رد كرد.» م. لووی، ک. اندرسون و دیگران، اهمیت گسست لنین از ماركسيسم عامیانه برای بازسازی چپ، نشر بیدار، 1390 ، ص .46
[5] همان، ص35
[6] ل.تروتسکی. ترجمه، م. آگاه. بین الملل سوم پس از لنین، انتشارات طلیعه،1358 ص 110
[7] همان، ص26
[8] نگاه کنید به http://suutamlichsu.blogspot.fr/2007/06/les-vingt-et-une-conditions-dadmission.html :
[9] از مقاله ایزاک دویچر : مارکسیسم جادوی نخستین. ا.دویچر، ا. مندل و دیگران، در دفاع از مارکسیزم، ص101
[10] همان ص .102
[11] ل. تروتسکی، بین الملل سوم پس از لنین، انتشارات طلیعه، 1358 ص . 56
Jacques Rancière, maitre ignorant, Fayard, 1987 [12]
[13] ج. مالینوکس، مارکسیسم و حزب، 1358، ص83
[14] همان، ص.85
[15] ا.مندل، از مقالهء مفاهیم تشکیلاتی نزد لنین، در دفاع از مارکسیسم،1368 ، ص .158
[16] ج. مالینوکس، مارکسیسم و حزب، 1358، ص 86.
[17] رجوع شود به مقاله: شوراها و کمیتههای کارخانه در انقلاب روسیه، پیتر رچلف، ترجمه: وحید تقوی
[18] شورای کارگری به هنگام انقلاب اکتبر و جنگ داخلی، ترجمه از مجله «علم و جامعه»، 1979 ، ص. 12
[19] در این خصوص نگاه کنید به https://www.youtube.com/watch?v=5tjDUL8HqWw :
[20] لوکزامبورگ در سال ۱۹۱۸ در حالی که در زندان به سر میبرد بخشی از انتقادات خود را در جزوهی «انقلاب روسیه» مکتوب کرد. این جزوه در همان سال برای پل لوی، جانشین لوکزامبورگ و رهبر حزب کمونیست آلمان ارسال شد. لوی با این گمان که این مقاله میتواند خوراک ضدانقلاب قرار بگیرد، لوکزامبورگ را قانع کرد تا آن را چاپ نکند. اما خود لوی به دنبال اختلافات با لنین و تروتسکی دربارهء استراتژی انقلاب آلمان و اخراج از کمینترن در سال 1921، نظرش تغییر کرد. مقالهء «انقلاب روسیه» در اروپا در همان سال 1921 و در آلمان شرقی فقط در سال 1963 و در روسیه در سال 1990 انتشار یافت. به این ترتیب روشن میشود که نسل مهمی از انقلابیون روسیه و آلمان هرگز با این مقاله آشنا نبودهاند. رجوع شود به مقالهء نقد رزا لوکزامبورگ بر بلشویسم؛ حسن مرتضوی، ۱۳۸۷.
[21] ج. مالینوکس، مارکسیسم و حزب، 1358، ص 84
البته که شخص نویسنده در همان ابتدای مقاله این را ذکر می کند که تسلط کامل بر سیر وقایع تاریخی شوروی ندارد، اما با توجه به تمام انتقادات و تائید هائی که می توانم بر شخص استالین و عملکرد وی داشته باشم اما نقطه ضعف نوشته بر نقد به استالین در بسیاری جاها رجوع بر دستگاه فکری تروتسکیستی می باشد! هر چند که نویسنده ضرورت به قدرت رسیدن استالین در دستگاه بروکراتیک را می شود گفت که به خوبی می بیند ولی در بسیاری از نکات برا تدقیق قدرت یابی بروکراتیسم حزبی که در شخص استالین تجلی می یافت(خودم با این ترم موافق نیستم البته) روی انتقاداتی از جنس تروتسکی و تروتکیست ها دست می گذارد همانطور که در بسیاری موارد فاکت هم آورده و این را انکار نمی کند
اما نکته اصلی بحث بنده این است که در شکل گیری این بروکراسی حزبی در دوره ای که استالین نقش کم رنگی ایفا می کرد و من آن را به پیروی از خط لنین ترجمه می کنم، اتفاقاً این نقش فعال چهره هائی از جمله تروتسکی حزب را به آن حال و روز انداخت! یعنی تروتسکی در همان سیاستی که در حد فاصل انقلاب تا شاید سال 24 چیده بود خود در آینده گیر می کند
البته همین منقدین بروکراسی برای قدرت یابی در یک دستگاه غیر کارگری و بروکراتیک آنچنان در پی منافع شخصی خود بودند که عملاً تا سال 27 از ابراز تشکیل فراکسیون کامنف، زینویف و تروتسکی خود داری کردند و آنگاه که خود را نه در نزدیکی قدرت یابی و رهبری و دقیقاً در زمانی که در قعر حزب بودند به یاد انتقاد بروکراسی حزبی افتادند! ضمن این که اگر نگاهی به تاریخ مبارزات درون حزبی تا قبل سال 24 داشته باشیم می بینیم که تروتسکی و دیگر رهبرانی که بعدا کشته شدند از جمله کسانی بودند که در کمیته مرکزی و دیگر ارگان حزبی در برابر خط لنین ایستادگی می کردند و در این دوران اتفاقاً استالین از معدود رهبرانی بود که مدام در پشت خط لنین می ایستاد!
در یک جمله می خواهم بگویم برای نقد به استالین، استناد کردن بر تئوری و تاریخ نگاری تروتسکی کاری بس عبث است، چرا که خود تروتسکی در پی بی رنگ شدن بروکراسی حزبی که ارث سوسیال دمورکاسی بود و آن هم در نیم قدمی انقلاب به به بلشویک ها پیوست، و این نشان از موذی گری سیاسی او و نه صداقت انقلابی او نشات می گرفت و حتی خود پلخانف هم بر این موضوع به صورت مستقیم اشاره می داشت
http://www.simayesocialism.com/?p=624
شاید خواندن این متن هم بد نباشد. نقدی ست در همین زمینه. با درود فراوان.
Tweet me!
متن کوتاه زیر مسئولیت یک جدل طبقاتی را به عهده گرفته است. قصد ما این است که در دنیایی که هنوز طبقه کارگر نیازمند سامانیابی فکری و عملی خود است، عدهای کماکان در “بحر” “ملل” و حقوق آنان غوطه می خورند.
اینان هنوز با وامداری از تفکراتی که شاید حتا خود بگونهای مدعی نقد آن نیز باشند، به همان چیزی مشغولند، که طبقه کارگر را بیش از قرنیست که به بیراهه برده است. اینان هنوز با تبختر ویژهای در نقش همان آقا “روشنفکر”ان در جامعه جولان می دهند. هنوز هم جزء طبقه نیستند، بلکه “برای طبقه” دٌر فشانی صدقه می دهند. پشت سری را هم که دیگر افشا شده نمی بینند، قصدشان تکرار یک اکتبر آینده است.
هسته کمونمیستی
چپ عنوان عامی است که دقیقا بعد از انقلاب و پارلمان بورژوازی فرانسه به عرصه اصطلاحات مبارزه اجتماعی-تاریخی پیوند خورده است. اما با پایه گذاری “مارکسیسم”، توسط عدهای از “روشنفکران پرولتاریا”یی، تدریجا
جنبش مشخص و طبقاتی کارگران نیز گره زده شد. این موقعیت بویژه در زمانی رنگ و نمای مشخصتری یافت، که “لنینیسم” نیز به منصۀ ظهور رسید، و اندک اندک “جنبشهای ملی”، و … در کنار مفهوم مبارزه طبقاتی جا داده شده، و نهایتا به جایگاه خاصی دست یافتند.
البته هنوز در زمان حیات لنین این عنوان، جنبه عمومی بخود نگرفته بود، و تنها برای ترسیم گرایشی، بویژه از سوی لنینیستها تحت عنوان “چپ روی” اطلاق می شد. بویژه آنکه لنین و همراهان در آن زمان بیشتر اصطلاح عاریتی “سوسیال دمکرات” را در مورد خود بکار می بردند. اما از همان زمان و بعدترها با دگردیسی هر چه بیشتر در رفتار اجتماعی و برنامهای “مارکسیست- لنینیست”ها، این عنوان جایگزین عامی برای مشخص نمودن یک جنبش “خلقی” بجای مبارزه مشخصا طبقاتی کارگری شد.
توضیح روند این جایگزینی، خود شامل پروسه ای است، که ابتدا از سوسیالیسم علمی به عنوان یک دستاورد زبدۀ تاریخی و مختص جنبش طبقاتی کارگران، و در مقابل ایدههایی که مارکس خود آنها را با عنوان “سوسیالیسم تخیلی” توصیف نموده بود، چیزی بنام “مارکسیسم” ساخته شد، و نگاه طبقه کارگر را از یک نظریه دورانساز علمی و طبقاتی، مجددا به یک نگرش ایدئولوژیک منحرف نمود.
“مارکسیست”ها از قرار معلوم از این پس کسانی بودند، که به جای نظریه علمی سوسیالیسم، که قرار بود سنگ بنای فرهنگ نوین جنبش طبقاتی کارگران شود، و مبارزه خود را با آن آمیخته سازد، خود به کتابداران و متولیان ویژه آن تبدیل شدند.
این واقعیت تنها به این دلیل می توانست شکل بگیرد، که “مارکسیست”ها خود را با تعاریف عصر روشنگری بورژوازی منطبق می یافتند. ایدههایی را که میراث عصر روشنگری بود، اکنون کسانی را هم که مایهای از آگاهی طبقاتی کارگری داشتند، بر آن داشت، تا خود را اندیشه ورزان این جنبش ارزیابی نمایند. و خود را در مقامی یافتند، که راه تاریک این جنبش طبقاتی را به مدد مشعل آگاهی ایدئولوژیک خود در جایگاه نمایندهگی کارگران روشن بدارند.
حقیقت چنین پراکتیکی نمی توانست نهایتا به چیز گویایی جز این فرا روید، که همان تقسیم کار تاریخی شکل یافته در جامعه طبقاتی را دوباره به جنبش کارگری تسری ندهد. تحت این آموزههای ایدئولوژیک جدید “مارکسیست”ی، دوباره طبقه کارگر بایستی به کار یدی خود ادامه می داد، تا “روشنفکران پرولتاریا”یی به کار ذهنی آن سر و سامان دهند.
نهایتا سوسیال دمکراسی و بویژه “لنینیسم” پرچمدار و مفسر این روند اجتماعی و تاریخی شدند. ایدهها و آموزههای لنین در این مورد در کتاب “چه باید کرد” معرف بارز و تاریخی این مسئله می باشند.
ایدههای لنین بویژه با آن روحیه آسیایی، نه تنها فاتحه خوان آگاهی و استقلال طبقه کارگر با جذب سوسیالیسم علمی است، بلکه نمودار کاملی از تئوریزه و تلاش در جدایی ایده و پراتیک و تحقیر توانایی طبقه کارگر در عملی نمودن آن با توجیهاتی بظاهر انقلابی است.
این روند با تاثیر بسیار قاطع خود بر جنبش طبقاتی کارگران دو واقعیت را میسر نمود. از یک سو عامل دوری طبقه کارگر از فرهنگ نوین علمی- طبقاتی مربوط به خود شد، و از سوی دیگر برای خود مبشران این ایدئولوژی “مارکسیست”ی، شرایطی را فراهم نمود، تا به مدد همین تئوری منبعث از تقسیم کار یدی و ذهنی جامعه طبقاتی، پراکتیکی را در برنامه خود قرار دهد، که به هیچ روی نسبتی با منافع طبقه کارگر که نداشت هیچ، در مقابله تاریخی با آن نیز بود.
واقعیت تئوری لنینی، واقعیت جبران کمبود آن انقلاباتی بود، که اگر در اروپا به نتیجه رسیده بودند، اما در بخش اصلی جهان و بویژه در جغرافیای سیاسی- آسیایی شکلگیری لنینیسم، هنوز به چیزی دست نیافته بود. بدین ترتیب گرایش عملی و پتانسیل این تئوری، یک انقلاب بورژوایی به سبک آسیایی بود، که این تئوری به پایان رساندن آن را با مشرب فرمایشیاش بطور برجسته در بطن خود داشت.
لنینیسم با جذب تئوریهای بورژوایی عصر روشنگری و در گونهای همراستایی با آموزههای سوسیال دمکراسی اروپایی، دقیقا این نقش را در جنبش طبقه کارگر عملی نمود، و “تئوریزه نمودن “روشنفکران پرولتاریا” و متعاقبا پایه گذاری یک ساختار اجتماعی متناسب با آن به نام حزب(پیشاهنگ)، این تئوری بیگانه با منافع طبقه کارگر را گامی دیگر به پیش برد. و سپس با دادن جواز به این “روشنفکران پرولتاریا”یی برای تقسیم نمودن انقلاب و تئوری پردازیهای ویژه برای آن، باز هم قوام بیشتری به این تئوری برخاسته از پذیرش تقسیم کار یدی و ذهنی داد. اما نیازهای یک انقلاب بورژوایی به شیوه آسیایی، به هر حال تا همینجا به نتیجه خود نمی رسید، و در نتیجه لنینیسم بایستی هنوز به نیازهای دیگری از این طبقه(بورژوازی) پاسخ می داد و این پاسخها که تحت عنوان یک انقلاب بورژوا- دمکراتیک سامان تئوریک یافته بود، با تئوری “حق ملل در تعیین سرنوشت خویش” به شکل نهایی خود دست یافت.
درک لنین در “امپریالیسم به مثابه آخرین مرحله سرمایه داری”(1) اگرچه ظاهرا در خدمت کمک به ” انقلابات پرولتاریا”یی؟! می باشد، اما این تحلیل وسیع هیچ چیز نیست، جز آنکه درکی را به بنفع مقابله بورژوازی کوچک در مقابله با بورژوازی بزرگ آماده و مسلح می کند. لنین خود در دام همین تئوری بود، که حتا در ایران هم گوشه چشمی به “رضا خان” داشت. و بیهوده نبود، که این تحلیل و ایدئولوژی بعدها انواع هواخواهان ملی جهانی و ضد امپریالیست خودش را هم پیدا کرده بود. (2)
مارکس ملت را پشت سر گذاشت و با ارمغان سوسیالیسم علمی، و مهر معینی بر درک و روند مفهوم “طبقه” آن را به طبقه کارگر ارزانی داشت، و حالا “مارکسیست”ها و “لنینیست”ها این نقش را به عهده گرفته بودند، تا طبقه کارگر را با فرهنگ ارتجاعی “ملت” آشتی دوباره دهند. به این صورت لنینیسم با این موقعیت و با پی افکنی ساختار نهادی بورژوایی بنام “حزب” دقیقا همان انقلابی را “سازمان- دهی” کرد، که تمامی انقلابات بورژوایی در اروپا بنحوی دیگر پشت سر گذاشته بودند. در تمامی آن انقلابات نیز طبقه کارگر و دهقانان سهمی بسزا و البته برای کسب قدرت بورژوازی داشتند. و آیا در اکتبر آن سهم چیزی کمتر از یک انقلاب مشابه و بورژوایی در اروپا بود؟
فرق میان سوسیال دمکراسی اروپایی و چپی که بویژه بعدها خود را تحت نام لنینیسم در سطح جهان گسترش داد، در این بود، که سوسیال دمکراسی نیز در نقش یک مصلح اجتماعی ظهور کرده بود و مستقیما متاثر از همان انقلابات بورژوایی اروپا و تحت تاثیر فرهنگ مستقیم آن به بازی نقش خود در پارلمان و در دنیای بازار آزاد قانع شده بود، اما دیکتاتوریهای هار حاکمیتهای آسیایی، نیروهای انقلابی را در شرایطی قرار می داد، که کاملا در مقابله با قدرتهای سخت اشرافی، دچار خیالات کاذب انقلابی از نوع دیگر نیز بشوند. از اینرو عنوان “چپ” تنها بیان نوعی رادیکالیسم متمرکز بورژوایی بود، که واقعیت سخت آن شرایط در نهایت تاثیر خود را در تئوریهای آنها(لنینیسم) بازتاب داد و در اینجا البته دیگر از یک حداقل منش لیبرال نیز نمی توانست به سبک اروپایی و پارلمانتاریسمش خبری باشد. در این فرهنگ تنها یک تجمع نیرو می توانست آن انقلابات را تنها با عنوان متناقض “پرولتاریایی” به نتیجه برساند و در این راه لنینیسم با آن اتوپی خرده بورژوایی “پرولتاریا”ییاش، تنها کارگران را مجتمع نمود، تا این انقلاب را پاسخ گوید و در نهایت نیز تحت قیمومت یک حزب بلشویک آن را به سر منزل مقصود رساند.
آن ساختار حزبی و آن فرامین از بالا همه ناشی از مطلوبیت یک ساختار وحدت گرای بورژوازی آسیایی بود، که عاجز از مقابله با حکومت های دودمان های اشرافی بود. و لنینیسم این وظیفه تاریخی را به گونهای غریزی اما با عنوانی عکس برای آن بدوش گرفته بود و در فردای کسب قدرت نیر آئینه تمام نمای همان عملکردی بود، که دیروز در پیکر حاکمیت همان استبداد شرقی- فئودالی خودنمایی داشت.
حزب بلشویک یا به عبارتی همان سکاندار دولت نوپای بورژوازی واحد دولتی، همانگونه که تا پیش از انقلابش با اعلام فرامین و به پیش راندن سیاست و “سازمان-دهی کردن”هایش دستور العملها را صادر و اجرایی کرده بود، پس از آن نمی توانست به چیزی جز آن توسل جوید. همه چیز و همه کس می بایستی الزاما تحت فرامین و دستورهای داهیانه “حزب” و رهبری “روشنفکران پرولتاریا”ی(واقعا رهبران) دیروز و رهبران قاهر دولت شکل گرفته آب بنوشند. در اینجا طبیعی بود، که دیگر حتا خبری هم از حداقل دمکرات منشی بازار آزاد و پالمانتاریسم آن در کار نباشد. زیرا مگر اساسا در اینجا بجز دولتی که خود کارفرما بود، واقعیت دیگری نقش داشت؟ آری “دولت واحد فرماندۀ کار”! در اینجا و تا همین حد هم حتا عنوان “سوسیال دمکراسی” نیز با واقعیت این تئوری و آنچه اتفاق افتاده بود، علنا تناقض خود را نشان داد. در حقیقت حتا این عنوان هم تنها عاریتی نا بجا از سوسیال دمکراسی اروپا و پارلمانتاریسم برازنده خود آن بود.
اکنون اما دیگر دیرگاهی است که سرمایه داری دولتی در مقابل سرمایه داری بازار آزاد، ناتوانی خود را به اثبات رسانده است. بازار آزاد، نه تنها با بوق و کرنا در طول بیش از 100 سال برتری خود را بویژه با رشد تکنولوژیکش در مقابل سرمایه داری “طراز نوین” بلشویکی- دولتی به رخ جهان کشید و کارگران و تودههای مردم را به نفع بازار آزاد سر براه خود نمود، که بخش بسیار وسیعی از همان چپها و یا به عبارتی مارکسیست- لنینیستها را نیز به سمت افقهای “آزاد” خود و “فردیت” و “مدرنیته” و “حقوق بشر” اختهاش رهنمون گردید.
اکنون با چنین پیشینهای، چپ را می توان بار دیگر در چه هیئتی باز شناخت، جز آنچه دیروز آرزوی او در قالب یک انقلاب بورژوایی حزب محور دولتی بود.
به این ترتیب با این طرح و نگاه کلی اکنون نمونه این چپ در ایران را مورد توجه قرار دهیم.
از آنچه چپ در ایران نامیده میشد، و تحت نام احزاب و سازمانهای گوناگون با تمامی تفاوتهای کم و بیششان با یکدیگر، قامت برافراشته بود، اکنون جز اندکی با همان ایدهها و آرمانهای کور و درک ناشده باقی نمانده است. این چپی است گیج و آرمانگرا که هنوز تنها برجستگی آن، اگر قرار باشد از چنین چیزی صحبت شود، آری چنین آرمانگراییئی هنوز در آن باقی مانده است. اما آیا این آرمانگرایی در قبال آن همه واقعیت و برنامههای انقلاب بورژوایی به اجرا در آمده، چه راهی به دهی می برد، جز آنکه خود آنان را به اتلاف وقت و انرژی بیشتر وادارد و البته هنوز هم مشتی خاک به چشم طبقه کارگری بپاشند، که بیش از آنکه به اوهام آنها نیازمند باشد، به درک موقعیت طبقاتی و انسجام خود نیازمند است، و رویکردن دوباره به سوسیالیسم علمی.
چپ اگر بخواهیم با اصطلاحات خود جهان بورژوایی به سراغ آن برویم، در واقع یک “پسا سوسیالیسم تخیلی” بود، که بلافاصله پس از مارکس به همان ماقبل سوسیالیسم علمی بازگشته بود، و دقیقا هم به همین دلیل بود، که آرمانگرایی تنها خصیصه بارز آن بود. آن چپ وحدت گرای آرمان جوی دیروز، اما اکنون به سه بخش کاملا مشخص بدین ترتیب تجزیه شده و قابل شناسایی است:
الف: سوسیال دمکراسی ایرانی
ب: ناسیونالیسم منطقهای
پ: جنبش فمینیستی
سوسیال دمکراسی ایرانی:
بخش مهمی از این چپ اکنون دیگر نزدیک به سه دهه، آن آرمانگرایی متوهم و وحدت گرایانه حزب مرکزی یک سرمایه داری دولتی را به نفع یک پارلمانتاریسم بازار آزاد کنار گذاشته، و تحت عناوین عمومی سوسیال-دمکراتهای ایرانی اعم از “لائیک” و “جمهوری خواه” به تلاش و پرسه در سیاست جهانی پرداخته است. یکی از مشخصات ویژه این سوسیال دمکراسی ایرانی، جانبداری از وحدت ایران تحت حداکثر گونهای فدرالیسم است. این بخش از چپ دیروز و سوسیال دمکراسی امروزی از هم اکنون تلاش می کند، تا خود را وارد هر عرصهای از سیاست نماید، که امکان دمکراسی را برای ایران آینده آنها فراهم می نماید. این سیاست از همگام شدن با بخشی از جلادان دیروز دولت سرمایه داری و حکومت کنونیاش را در بر می گیرد، تا سیاستهای جهانی که اینان سعی می کنند، خود را به اشکال گوناگون برای شناسایی به آنها معرفی کنند.
یکی از برنامههای سیاسی این سوسیال دمکراسی، تمرکز بر جامعه مدنی و عدالت اجتماعی و دفاع از حقوق بشر، و آزادی انتخابات پارلمانی و انواع مشارکت در این زمینهها می باشد.
یکی از ویژهگیهای خاص این سوسیال دمکراسی همچون تمامی همگنان خود در سطح جهان، بی اعتبار جلوه دادن تئوری مبارزه طبقاتی و ضدیت با کمونیسم به اشکال گوناگون آن است.
ناسیونالیسم گرایی منطقهای:
این قسمت از چپ و یا همان “مارکسیست- لنینیست”های دیروز که در پیکر بخشهای منطقهای همان سازمانهای آرمانگرای پیشین موجودیت یافته بود، با هر چه داغ تر شدن بازار تبلیغات ضد کمونیستی دنیای سرمایهداری و بویژه پس از پذیرش علنی شکست سرمایهداری دولتی در قبال بازار جهان آزاد، به نفع یک ناسیونالیسم خالص مرزبندی و اعلام و اعمال سیاست نموده و می کند. این بخش از چپ خلق گرای دیروز و ناسیونالیسم امروز، در پیکرههای گوناگون ناسیونالیسم آذری، کردی، عربی و بلوچ خودنمایی می کند. برنامه این احزاب و جنبشها از فدرالیسم تا جدایی کامل را در دستور کار “حق تعیین سرنوشت” خود دارد، و چگونگی دستیابی به این واقعیت را با توسل به جلب حمایت جهانی از دولتهای معظم سرمایهداری(و بقول دیروز خودشان “امپریالیسم”) تا کشورهای سرمایهداری هم زبان دنبال می کند. قابل گفتن است که در مقابل این ناسیونالیسم منطقهای، سوسیال دمکراسی ایرانی نیز بطور نا گفته، نماینده ناسیونالیسم فارس می باشد. منظور این سوسیال دمکراسی از “ملت” نیز و یا در مرکز “ملت” مورد نظر آنها، همان فارسی نشسته است، که هم اکنون با سیاست و زبانش بر اریکه قدرت سرمایهداری در ایران تکیه زده است.
جنبش فمینیستی:
یکی از بخشهایی که خسته و عاصی از شعارها و آرمانگرایی چپ دیروز، تجزیه و به بازار سیاست امروز جهان آزاد گره خورده، همانا جنبش زنان با تمرکز مبارزه بر روی مردسالاری است. آرمانهای ناکارای چپ و آنچه در جبهه تاریخی حکومتهای چپ به اجرا در آمده بود، همگی موارد و مستنداتی بودهاند، تا این بخش را نیز به این نتیجه برساند، که با وزیدن نسیم آزادی بازار آزاد و رهایی از توهمات چپ حزب محور پدر سالار، بایستی به سیاست و برنامهای عملی و قابل دسترس در شرایط جهان حاضر توسل جست.
این جنبش اکنون نقش بسیار فعالی در آزادی خواهی سیاسی و قانونی دوران کنونی به عهده داشته و دارد، و تلاشهایش را تماما بر این دستیابی به برابری قانونی و حقوقی زنان با مردان پایه گذاشته است. بخشی از این جنبش فعالیتش به حیطه قانون فعلی قانع است و بخش رادیکالتر آن دامنه سیاستش را تا سرنگونی “سیاسی” حکومت فعلی نیز تعمیم داده است.
آنچه می شود اکنون در مورد این چپ دیروز و تجزیه شدههایش بیان کرد این است، که برنامه این چپ نه تنها دیروز جز از طریق توهماتی ایدئولوژک به جنبش طبقاتی کارگران تعلقی نداشته، که امروز بخصوص با تجزیه روشنی که در آن به سه شاخه بررسی شده، صورت گرفته، جداییاش از جنبش کارگری و طبقاتی کاملا مستندتر گردیده و آنچه می ماند، اینکه جنبش کارگری اکنون با فرو ریختن دیوار این توهمات، بایستی بیشتر به چگونگی در دست گرفتن راه و رسم مستقیم خود بیاندیشد. چیزی که جز تعمق در چگونگی یک تجمع سراسری و طبقاتی با محور تأمین فرهنگ و سیاست و سازمانیابی طبقه کارگر و رویکرد مجدد به سوسیالیسم علمی ممکن نخواهد بود.
یونی 2012 – هسته کمونیستی- فرانکفورت
ترجمهی مقالهی زیر در وضعیت کنونی میتواند بسیار راهگشا و جوابگوی پرسشها و نقدهایی باشد که از جانب فرقههای گوناگون چپ به لنین و بولشویسم میشود.
http://marxistleftreview.org/index.php?option=com_content&view=article&id=85:lenin-vs-qleninismq&catid=42:number-5-summer-2013&Itemid=81