«سارا دهکردی» ؛ «هژیر پلاسچی»
هواداران شرمگین تحریمها، آنهایی که اغلب به دلیل وابستگی در سالهای دور به جنبش چپ و کمونیستی، در رودربایستی با گذشتهیی که اکنون آن را نفی میکنند، برای دفاع از تحریمها به تنها نمونهیی متوسل میشوند که در روایت آنها با «چهرهیی انسانی» و تنها با تحمیل اندکی دشواری ناگزیر به مردم، یکی از دهشتناکترین حکومتهای قرن گذشته را سرنگون کرده است. تحریمهایی که مقدمهیی برای جنگ نبودهاند و در روایت آنها رژیم آپارتاید آفریقای جنوبی را وادار کردهاند به مذاکره و پایان دادن به نژادپرستی سیستماتیک حکومتی تن دهد. ما در این متن ابتدا در صحت این روایت تشکیک خواهیم کرد و پس از اثبات پوشالی بودن روایت مسلط، به نتایج واقعی تحریمها در آفریقای جنوبی کنونی خواهیم پرداخت. واقعیتی که همواره وارونه جلوه داده شده است.
ماندلایی از آن خودشان
آیا به راستی تحریمها موجب شد رژیم آپارتاید در آفریقای جنوبی مذاکره و برگزاری رفراندوم را بپذیرد؟ آیا اگر چنین است نباید تحریمها را به عنوان راهی برای برون رفت از وضعیت موجود در کشورهایی با حکومتهای استبدادی پذیرفت؟
تاریخنویسی به سبک گفتار مسلطِ موجود، برای اثبات فرضیههای تاریخیاش ابتدا هر رویداد تاریخی را از زمینهی وقوع آن منتزع میکند و بعد با آمیختن روایت به دروغ و دغل، نتیجهی مطلوب گفتمان غالب را به دست میآورد. روایت مسلط به ما میگوید رژیم آپارتاید که سالها سلطهی نژادی را به نفع اقلیت سفیدپوست آفریقای جنوبی اعمال میکرد، به ناگهان بر سر عقل آمد و در قدم اول «نلسون ماندلا»، رهبر زندانی سیاهان را آزاد کرد و در قدم بعدی با برگزاری یک همهپرسی آزاد، قدرت را به همان زندانی سابق خودش واگذاشت. اما چون باید با پدیدههای تاریخی «علمی» برخورد کرد و «عقلانیت» موجود در آنها را هم نشان داد، عامل بیرونی چنین تغییری را تنها و تنها در تحریمهای اعمال شده علیه رژیم آفریقای جنوبی میتوان یافت. ماجرا اما اینجاست که سقوط رژیم آپارتاید و تغییر و تحولات پیش از آن، بیرون از زمان اتفاق نیفتاده است. این همان چیزی است که از روایت مسلط به شکل نظاممندی حذف میشود.
در واقع رژیم آفریقای جنوبی یکی از آخرین حکومتهایی است که به شکلی «مسالمتآمیز» و «بدون خشونت» سرنگون شد. صراحت کلام «فردریک ویلم دکلرک»، آخرین رییس جمهور رژیم آپارتاید و معاون بعدی نلسون ماندلا که به همراه او در ۱۹۹۳ برندهی جایزهی نوبل صلح شد، در این زمینه تکان دهنده است. او در ۱۴ سپتامبر ۱۹۸۹ به روشنی میگوید: به خاطر عقبنشینی کمونیسم در کشورهای «خط برخورد و مواجهه» با عزم راسخ نسبت به حذف آپارتاید اقدام خواهد کرد. موضوعی که دکلرک از آن صحبت میکند یک روند تاریخی است که از سال ۱۹۸۵، یعنی نه سال پیش از سقوط رژیم آپارتاید آغاز شده بود. در یازده مارس ۱۹۸۵، میخائیل گورباچف به عنوان دبیرکل حزب کمونیست اتحاد شوروی به قدرت رسید و بلافاصله اصلاحاتی را در سیستم حاکم بر شوروی آغاز کرد. صورتبندی شدهی اصلاحات گورباچفی که در فوریهی ۱۹۸۶ به بیست و هفتمین کنگرهی حزب کمونیست ارائه شد، عبارت بودند از: «گلاسنوست» برای باز کردن فضای سیاسی، «پروستوریکا» برای اصلاحات اقتصادی و «اسکورین» برای توسعهی اقتصادی. تصویب اصلاحات گورباچفی راه را برای تنشزدایی با غرب و باز شدن مسیر اقتصاد بازار در شوروی گشود.
در سال ۱۹۸۸ گورباچف اعلام کرد شوروی دیگر از «دکترین برژنف» پیروی نمیکند و در واقع به سلطهی اتحاد شوروی بر کشورهای اروپای شرقی پایان داد. در همین سال ارتش شوروی، افغانستان را ترک کرد؛ هرچند این روند یک سال به طول انجامید. سقوط حکومتهای به اصطلاح سوسیالیستی در اروپای شرقی نیز از همین زمان آغاز شد. اغلب این حکومتها در نتیجهی برگزاری رفراندوم سقوط کردند و تنها در رومانی کار به دخالت ارتش کشید که در ۲۲ دسامبر ۱۹۸۹، حکومت را سرنگون و نیکلای چائوشسکو، رییس جمهور مخلوع را تیرباران کرد. فروپاشی دیوار برلین در نتیجهی سقوط دولت آلمان شرقی، در ۹ نوامبر ۱۹۸۹ و سقوط دولت لهستان در ۹ سپتامبر ۱۹۹۱ آخرین قطعات این پازل بودند. پازلی که با فروپاشی کامل اتحاد شوروی در ۲۵ دسامبر ۱۹۹۱ کامل شد.
تنشزدایی بزرگ اما ابعادی وسیعتر داشت. در سال ۱۹۸۹ ارتش ویتنام، که برای سرنگون کردن حکومت «پول پوت» وارد کامبوج شده بود، این کشور را ترک کرد. حکومت مغرب و جبههی آزادیبخش پولیساریو در ۳۰ اوت ۱۹۸۸ قرارداد صلح امضا کردند. در ژانویهی ۱۹۸۸ یونان و ترکیه در مورد قبرس اجلاس مشترکی برگزار کردند و در اوت همان سال «آشتی ملی» میان یونانیها و ترکهای قبرس برقرار شد. در سپتامبر ۱۹۹۰ قراداد عدم تخاصمی میان کرهی شمالی و کرهی جنوبی منعقد گردید. در ژوئیهی ۱۹۸۹ ارتش هندوستان، سریلانکا را تخلیه کرد. اتیوپی و اریتره از سپتامبر ۱۹۸۹ مذاکرات صلح را آغاز کردند. در پانزدهم فوریهی ۱۹۹۰ روابط دیپلماتیک میان آرژانتین و انگلستان که از ۱۹۸۲ و بعد از درگیری بر سر جزایر فالکلند، قطع شده بود، از نو برقرار شد. در ۲۱ می همان سال یمن شمالی و جمهوری دموکراتیک یمن جنوبی متحد شدند و جمهوری یمن را تاسیس کردند، هرچند این اتحاد در ۱۹۹۴ به جنگی میان طرفین منجر شد که در نهایت با پیروزی شمالیها که مورد حمایت غرب بودند، خاتمه یافت. از ژوئن ۱۹۹۱ روند مذاکرات میان کاتولیکها و پروتستانهای ایرلندی آغاز شد و در دسامبر ۱۹۹۳ جنگ داخلی ایرلند به پایان رسید. در ۹ سپتامبر ۱۹۹۳، سازمان آزادیبخش فلسطین قراداد صلحی را با دولت اسراییل امضا کرد. چریکهای جهان برای آغاز مذاکرات صلح با دولتها صف کشیده بودند.
دیکتاتوریهای مورد حمایت غرب هم در سوی دیگر جهان در حال فروپاشی بودند. . در ۲۵ فوریهی ۱۹۸۶ و تقریبن همزمان با تصویب اصلاحات گورباچفی در کنگرهی حزب کمونیست اتحاد شوروی، دیکتاتوری نظامی «فردیناند مارکوس» در فیلیپین که با پشتیبانی آمریکا و در یک کودتای خونین به قدرت رسیده بود، در نتیجهی برگزاری رفراندوم سرنگون شد. این البته آزمون جدیدی نبود. برگزاری رفراندوم برای جایگزین کردن دیکتاتوریهای خشن و بدنام نظامی با دولتهای عرفی عمدتن راستگرا، در شرایطی که هر کدام از این دیکتاتوریها به حد کفایت، جنبش چپ را سرکوب کرده بودند از آرژانتین و در سال ۱۹۸۳ آغاز شده بود. در سال ۱۹۸۳ دولت نظامی «رنالدو بنیونه» در نتیجهی برگزاری رفراندوم سقوط کرد و دولت جدید در اولین اقدام خود قوانینی را به تصویب رساند که به موجب آن افرادی که در کشتار و ناپدید شدن فعالان سیاسی دست داشتند از تعقیب قضایی مصون شدند. در سال ۱۹۸۵ دولت نظامی «خوان ماريا بوردابری» در اروگوئه ضمن برگزاری رفراندوم سقوط کرد و به سرعت به واسطهی وضع قانونی تحت عنوان «نقطهی پایان»، برای جنایتکاران دوران حکومت نظامی رای منع تعقیب صادر کرد. مارکوس در واقع اولین دیکتاتور مورد حمایت غربی بود که برای مصون ماندن از تعقیب قضایی کشورش را ترک کرد، هرچند همکاران او هرگز مورد محاکمه قرار نگرفتند. در ۱۹۸۸ دولت نظامی ژنرال آگوستو پینوشه در شیلی با برگزاری رفراندوم سرنگون شد و پینوشه هرچند با شرط منع تعقیب قضایی و سناتوری مادامالعمر قدرت را واگذار کرده بود اما ترجیح داد به انگلستان برود. در سال ۱۹۸۹ بقایای دولت نظامی برزیل به ریاست خوزه سارنی در نتیجهی برگزاری رفراندوم سرنگون شد و سارنی بعد از چند سال به ریاست مجلس سنای برزیل رسید. «آلفردو استروسنر»، دیکتاتور نظامی پاراگوئه در همین سال توسط یک ژنرال میانهرو که او هم مورد حمایت غرب بود برکنار و برای مصونیت از پیگرد در آینده به برزیل فرستاده شد. چهار سال بعد و در سال ۱۹۹۳ در پاراگوئه رفراندوم به آخرین بقایای دولت نظامی خاتمه داد. در ۱۹۸۹ دولت نظامی و بقایای آن در السالوادور با برگزاری رفراندوم برکنار شدند. نمونههای بسیار دیگری را میتوان در این فاصله مثال زد که در تمامی آنها «چهرهی زشت و خونین» سرمایهداری با برگزاری رفراندوم جای خود را به چهرهی ملیح و پاکیزهی همان سیستم داده است.
در چنین سالهایی به آفریقای جنوبی بازمیگردیم. کشوری که نلسون ماندلا، یکی از رهبران کنگرهی ملی آفریقا و شناخته شدهترین آنها، نه تنها در سال ۱۹۸۵ درخواست آزادی مشروط به شرط محکوم کردن مبارزهی مسلحانه را نپذیرفت، بلکه در ۱۱ فوریهی ۱۹۹۰، روز آزادیاش، تاکید کرد دلایل آغاز مبارزهی مسلحانه در آفریقای جنوبی هنوز پابرجاست. او گفت: «توسل ما به مبارزهی مسلحانه در سال ۱۹۶۰ با تشکیل نیزهی مردم، شاخهی نظامی کنگرهی ملی آفریقا صرفن اقدامی دفاعی در برابر خشونت آپارتاید بود. عواملی که ایجابکنندهی مبارزهی مسلحانه بود امروز همچنان باقی است. ما چارهیی جز ادامه نداریم. امیدواریم به زودی شرایطی برای حل این مسائل از طریق مذاکره فراهم شود، تا دیگر نیازی به مبارزهی مسلحانه نباشد». ماندلا همچنین بر آرمان قدیمی کنگرهی ملی آفریقا برای ملی کردن منابع طبیعی و صنایع بزرگ پافشاری کرد.
با این وجود تابو امبکی و الیور تامبو، رهبران تبعیدی کنگرهی ملی در انگلستان، اولی در ۱۹۹۰ و دومی ۱۹۹۱ برای پیوستن به همرزم دیرینهی خود به آفریقای جنوبی بازگشتند. تاکید بازگشتهگان بر این بود که «سیاست واقعگرایانه» حکم میکند کنگرهی ملی آفریقا قواعد «بازی» را بپذیرد و به جای پافشاری بر ملی کردن منابع طبیعی و مصادرهی سرمایههای بزرگ متمرکز در دستان طبقهی حاکم سفیدپوست، راه را برای مذاکره و تغییر مسالمتآمیز حکومت باز کند. به نظر میرسد آنها تنها بازگشته بودند تا «رازیانهی سیاه» را قانع کنند منطق و چارچوب «بازی» را بپذیرد. پیش از آن اما برای اینکه رهبران در تبعید «عقل سلیم» را بپذیرند، میخاییل گورباچف پس از دیداری با رونالد ریگان، رییس جمهور وقت آمریکا به کنگرهی ملی آفریقا اعلام کرد که دیگر نمیتواند آنها را پشتیبانی کند. با این وجود «کریس هانی»، رهبر حزب کمونیست آفریقای جنوبی و عضو رهبری کنگرهی ملی آفریقا، جدیترین و پیگیرترین مخالف خط مشی جدید کنگره بود. شاید به همین دلیل باشد که در ۱۵ آوریل ۱۹۹۳، به دست یک راستگرای افراطی لهستانی مهاجر با شلیک گلولهیی به مغزش ترور شد. کسی که به رغم تمام تلاش برای پاک کردن خط و ربط او به دستگاه حاکم، روشن شد اسلحهاش را از «کلایو دربی لوییس»، نمایندهی حزب محافظهکار آفریقای جنوبی دریافت کرده است. پس از ترور هانی، ماندلا در یک سخنرانی ضمن درخواست شکیبایی از مردم بر ادامهی روند مذاکرات تاکید کرد. ماندلا قاعدهی بازی را پذیرفته بود و کریس هانی کشته شد تا معاملهی بزرگ پای میز مذاکره بدون هیچ مانعی انجام شود. مذاکراتی که با حضور و نظارت نمایندگانی از وزارت امور خارجهی انگلستان و آمریکا انجام میشد تا انقلابیون سابق را قانع کند که شرایط را بپذیرند. شرایطی که دو سال پیش از آن برای مثال یکی از شعارهای محوری کنگرهی ملی آفریقا، یعنی شعار «رشد به واسطهی تقسیم زمینها» را دچار تغییر معنادار و محتوایی «تقسیم زمینها به واسطهی رشد» کرده بود.
در سال ۱۹۹۴ سرانجام رفراندوم برگزار شد و رژیم آپارتاید جای خودش را به دولتی با ریاست نلسون ماندلا، داد. البته «دکلرک»، آخرین رییس دولت آپارتاید، به سمت معاونت رئیس جمهور سیاه برگزیده شد تا لابد همه چیز خیلی صلحآمیز باشد. دولت جدید آفریقای جنوبی نه تنها به تعهدات خود در مورد ملی نکردن منابع طبیعی و عدم مصادرهی سرمایههای بزرگ سفیدپوستان و کشورهای امپریالیستی، متعهد ماند بلکه با صدور فرمان عفو عمومی و شعار «ببخش و فراموش نکن» و برپایی کمیسیون حقیقتیاب موجب شد بخش بزرگی از جنایتکاران رژیم گذشته از مجازات مصون بمانند. کمیسیون حقیقتیاب که توسط منتقدان رادیکال وضعیت فعلی آفریقای جنوبی «صنعت کمیسیون حقیقتیاب» خوانده میشود، یکی از توافقات میزهای مذاکرهی پیش از سقوط دولت آپارتاید بود و بنا بر همان توافقات حتا با به فراموشی سپردن واژههایی نظیر «آپارتاید» و «استعمار» و جایگزینی آن با واژهی مبهم «دوران گذشته»، تحت پوشش «آشتی ملی» و نهادینه کردن «بخشش»، راه را بر هر دادخواهی رادیکالی که میتوانست ریشهها و مسببان اصلی جنایت را آشکار کند، بست. همان روندی که پیش از آن و هنگام برکناری «بدون خشونت» دیکتاتورهای آمریکای لاتین هم در جریان بود.
وضعیت جدید در آفریقای جنوبی، برای نظم مسلط جهانی وضعیت مطلوبی بود. سیاستهای اقتصادی بانک جهانی، صندوق بینالمللی پول، سازمان تجارت جهانی و نهادهای مشابه آنها اینک توسط دولتی اجرایی میشد که دیگر بدنامی رسوا کنندهی رژیم آپارتاید را هم نداشت و مدعی نمایندهگی تاریخی مبارزات آفریقای جنوبی بود. شاید به همین دلیل بود که نلسون ماندلا، همان چریک «خطرناک» دیروز، نشان لیاقت و نشان سنت جان را از ملکه الیزابت دوم دریافت کرد و نشان آزادی ریاست جمهوری را از جرج دبلیو بوش.
بنابراین ادعای سقوط رژیم آپارتاید به دلیل وضع تحریمها، ادعایی بی پایه و غیر مستند است که تنها میخواهند ما آن را باور کنیم. تغییر رژیم آپارتاید، یعنی حکومتی که سرکوب و اعمال خشونت نژادی توسط آن، برای همهی مردم جهان امری شناخته شده و آشکار محسوب میشد با دولتی به سکانداری مخالفان سابق همان حکومت اما متعهد به ادامهی سیاستهای کلان اقتصادی رژیم آپارتاید به نفع نظم مستقر جهانی بود.
دعوت به برهوت واقعیت
تحریمهای اعمال شده علیه آفریقای جنوبی، به جای تحت فشار قرار دادن رژیم آپارتاید، فشار اصلی را متوجه مردم غیر سفید میکرد. «کارستن هفکر» و «کارل ولفاگانگ منک»، در کتاب «تحریم چقدر تاثیرگذار است؟ مثال آفریقای جنوبی» مینویسند: «مردم غیر سفید آفریقای جنوبی تحت تاثیر تحریمها کارشان را از دست دادند و حقوقشان کاهش یافت. طبقهی حاکم که قرار بود توسط تحریمها تحت فشار قرار بگیرد، حتا بخشن به دلیل کمبود کالا سود بیشتری بردند». این همان معنایی که است که دکلرک، آخرین رییس جمهور رژیم آپارتاید در مارس ۲۰۱۲، هنگام سخنرانی در انستیتوی لگاتوم بیان میکند. او میگوید: «تحریمها رشد اقتصادی را کند کردند، اما به جمعیت سیاهپوست بسیار بیشتر از سفیدپوستان ضربه زدند. آنها نتوانستند به کسانی که قرار بود کمک کنند یاری برسانند و برعکس حتی به آنان بیشتر ضربه زدند تا به آنهایی که قرار بود هدف تحریمها باشند».
هفکر و منک معتقدند بر خلاف روایت مسلط موجود، تحریمها حتا موجب طولانیتر شدن حاکمیت رژیم آپارتاید شدهاند. ادعایی که متس لاندال، اقتصاددان و استاد دانشگاه استکهلم تائید میکند. لاندال مینویسد: «بسیاری از تحریمهای تحمیلی بر آفریقای جنوبی بخش صنعت را فلج کرد و در واقع حاکمیت اقلیت نیروی ماهر سفیدپوست را تداوم بخشید». میتوان نتیجه گرفت که انکشاف سرمایهداری در آفریقای جنوبی به مرحلهیی رسیده بود که اساسن برای رشد و شکوفایی نیاز داشت که حکومتی عرفی و «دموکراتیک» که توانایی ایجاد امنیت و آرامش مورد نیاز شکوفایی سرمایهگذاری و بازار را داشته باشد، حاکم شود و برچیده شدن رژیم آپارتاید موجب شود نیروی کار سیاهپوستان توسط دولت سیاهپوستان در خدمت این شکوفایی قرار بگیرد. شرایط به ظاهر آرامی که همین چندی پیش با کشتار کارگران سیاهپوست توسط پلیس سیاه وابسته به دولت کنگرهی ملی آفریقا برملا شد. منطق تخطیناپذیر سرمایه، سرانجام فریب سیاه را آشکار کرد.
مذاکرات و تغییر مسالمتآمیز رژیم آپارتاید هرچند همانطور که پیش از این نشان دادیم، ربطی به تحریمها ندارد اما زمانی که به عنوان نتیجهی منطقی تحریمها و بنابراین راهی برای برون رفت از بنبست استبداد تبلیغ و ترویج میشود، مورد توجه این متن قرار میگیرد و اثرات بلافصل آن را آشکار میکنیم. همانگونه که پیشتر نوشتیم کنگرهی ملی آفریقا برای تغییر بدون خشونت رژیم آپارتاید و پیش رفتن مذاکرات و برگزاری رفراندوم، شعارها و آرمان کنگره را کنار گذاشت و منطق بازی «دموکراتیک» را پذیرفت. ملی نشدن منابع طبیعی و تمرکز بخش اصلی سرمایه در دست همان اقلیت سفیدپوستی که پیش از این، قدرت حکومتی را نیز در دست داشتند، نتیجهی طبیعی روند مذاکرات و تغییر مسالمتآمیز حکومت بود. در واقع هرچند اکنون سیاهپوستان میتوانند از مستراحهای عمومی مشترک با سفیدپوستان استفاده کنند اما نبض اقتصادی آفریقای جنوبی هنوز در دستان سفیدپوستان است. سفیدپوستانی که اینک از وجود پاسبانان سیاهپوست کنگرهی ملی آفریقا در دولت حاکم، بهره میبرند. در حالی که مالکیت شرکتهای بزرگ اقتصادی آفریقای جنوبی تحت تملک بنگاههای آمریکایی و انگلیسی است، هنوز هم اکثریت مطلق سیاهپوستان این کشور در فقر زندگی میکنند. آنها نمیتوانند از آن زندگی که حالا به لحاظ «حقوقی» امکان استفاده از آن را دارند، استفاده کنند. سیاهپوستان، فقرای کشوری هستند با نرخ بیکاری ۴۰% و جمعیتی که حداقل پنجاه درصد آن زیر خط فقر زندگی میکنند. کشوری بدون رژیم آپارتاید که به لحاظ نابرابری توزیع میان خانوارها دومین کشور جهان بعد از نامیبیا است.
اما آیا تحریمها مردم غیرسفید را تنها فقیرتر کرده است؟ و آیا تغییر مسالمتآمیز حکومت تنها فقر آنها را تداوم بخشیده است؟ ماجرا سویههای دیگری هم دارد. جامعهیی که فشار روزافزون تحریمها بر آن وارد شده بود، با انتقال به دوران پس از رژیم آپارتاید جامعهیی بی سلاح بود. جامعهیی آنچنان نژند و فرتوت که توان دفاع از خودش را در برابر تهاجم جدید سرمایهداری و روندهای ستم نداشت. مردم برآمده از فشار تحریمها پیش از ایجاد همبندیها و پیوندهای سیاسی میان خودشان، ابتدا باید از پس رنج و محرومیت اقتصادی سالهای تحریم برمیآمدند. چنین بود که جامعهی خلع سلاح شده بدون هیچ مقاومتی در برابر وضعیت جدید تسلیم شد و چارهی دیگری غیر از تسلیم نداشت. در واقع پای همان میزهای مذاکره جامعه را تسلیم کرده بودند. قدرت سیاسی مردم که بنا بود در کنگرهی ملی آفریقا متبلور شود، توسط رهبران کنگرهی ملی مصادره شد. آنها با مصادرهی صدای مردم و جنبش اعتراضی آنها، طبقهی جدیدی را شکل دادند. «سامپی تربلانچ»، استاد تاریخ و از مبارزان ضد آپارتاید آفریقای جنوبی که روابط نزدیکی با کریس هانی داشته است، میگوید: «طبقهی حاکم فعلی که طبقهیی فاسد به شمار میرود در واقع در حال خیانت به پنجاه درصد از مردم آفریقای جنوبی است که در فقر مطلق به سر میبرند. در حقیقت در آفریقای جنوبی آپارتاید طبقاتی جایگزین آپارتاید نژادی شده است».
رهبران کنگرهی ملی آفریقا، کسانی هستند که در غالب طبقهی جدید از ثروت و امکانات موجود بهرهمند میشوند. کنگرهی ملی آفریقا که پیش از این سازمانی برای مبارزه با رژیم آپارتاید بوده است، اکنون و تحت هدایت همان رهبران قدیمی به شرکتی اقتصادی بدل شده که موجبات نیکبختی رهبرانش را فراهم میکند. چریکهای سابقی که حالا تبدیل به سرمایهداران بزرگ شدهاند. در اوج فقر مردم آفریقای جنوبی «ژاکوب زوما»، رییس جمهور فعلی آفریقای جنوبی که البته عضو دستگاه رهبری کنگرهی ملی آفریقا نیز است، برای پنجمین ازدواج خود در سرتاسر آفریقای جنوبی جشنی با هزینههای هنگفت برگزار کرد. علاوه بر این کنگرهی ملی آفریقا با توسل به ارگانهای تشکیلاتیاش سعی میکند از بروز جنبشهای رادیکال جلوگیری کند. تجربهیی که چند ده سال پیش از این سرمایهداری اروپا و آمریکا با همراهی بی کم و کاست سوسیال دموکراسی از سر گذرانیده بود. از جمله اتحادیههای کارگری وابسته به کنگرهی ملی، درست مانند اسلاف اروپاییشان، پیش از آنکه ارگان مبارزهی طبقاتی کارگران باشند، به نهاد کنترل خشم کارگران و سازش با دولت حاکم تبدیل شدهاند. رهبران اتحادیهیی در جریان کشتار کارگران معادن پلاتین، سرانجام کشتار چهل و پنج کارگر معدن را با افزایش ۲۲ درصدی حقوق وصله کردند. این در حالی است که بسیاری از مبارزان قدیمی کنگرهی ملی آفریقا و به ویژه نیزهی مردم، شاخهی مسلح آن که راهی به دستگاه رهبری نداشتهاند، خود را شکست خورده میبینند و اغلب آنها دچار بیماری افسردگی شدهاند.
اگر تحریمها با تحمیل فشار اقتصادی به مردم غیرسفیدپوست، زندگی روزمرهی آنان را فلج کرد، تغییرات مسالمتآمیز از بالا، امکان شکلگیری ارگانهای مقاومت مردمی را از فرودستان و به حاشیهکشیدهشدهگان گرفت. ارگانهایی که تنها در یک جنبش انقلابی و از درون مردمی که حاکم را ساقط میکنند، امکان تاسیس دارند. دستاورد تحریمها برای آفریقای جنوبی، مردمی است که حالا و بعد از این همه سال، دوباره باید از نو شروع کنند. با دشمنی جدید که این بار رنگ پوستش به رنگ خودشان است. از همان جایی که ایستادهاند. از خودشان.
اینکه تحریم ها پشت مردم را خم می کند و آسیب پذیر ترین قشر ها را تسلیم می کند قبول …بی کم و کاست …و من نیز با تحریم های اقتصادی و کالاهای ضروری مردم کاملا مخالفم .
ولی تجربیات انسان هایی مثل نلسون ماندلا را چگونه می شود نادیده گرفت ..کدامیک معروف ترند “کریس هانی “یا “نلسون ماندلا ” کدام حرکت درست تر بوده است ؟برای چی ماندلا کوتاه آمد …و مردم باید چگونه مبارزات خود را در کشورهایی نظیر ما ادامه دهند که کمترین هزینه ای که می خواهند بدهند ؟راه حل شما چیه سارای عزیز ؟ من و تو کجا نشسته ایم و تحلیل می کنیم و مبارزان داخل کشور با چه مشکلاتی رو برو هستند که نمی توانند به من و تو گوش کنند …وقت ندارم تا بعد مرسی
به نظرم در رابطه با تحریم ها و نقش آنها بین ژزیم های دیکتاتوری و توده ی طبقه کارگر و سایر زحمتکشان، رفقا خوب به هسته مسئله اشاره کرده اند و واقعیت قضیه را به خوبی نشان داده اند. در این رابطه به تحریم سازمان ملل متحد به در خواست و رهبری آمریکا بعد از جنگ اول خلیج در رابطه با عراق نیز می توان اشاره داشت. تحریم ها کاملا ارکان جامعه عراق را مختل کردند و باعث فقط 500 هزار مرگ کودکان بر اثز کمبود دارو و عدم تغذیه مکفی که تحریم ها رُل اصلی را در آن داشتند، شد، البته تحریم در عراق ضرباتی به رژیم زد، ولی با اورمن نقش اصلی را در رابطه با سرنگونی صدام حسین نیروی نطامی ناتو که چندین برابر نیروی نظامی عراق بود، بازی کزد. و اما، اینکه چرا ماندلا و دیگران در رهبری کنگره ملی آفریقا سرمایه داری بدون حکومت سفیدان پوستان را پذیرفتند، غیر از شرایط جهانی باید به خواستگاه طبقاتی خودشان و تغییرات در مواضع نیروهای خرده بورژوا در سطح جهانی ، در رابطه با فروپاشی بلوک سرمایه داری دولتی در شرق و خصوصا تغییر مسیر دادن چین راهم بمورد نظر داشت. به باورمن، هیچگاه کسانی مثل ماندلا ضد سرمایه و سرمایه داری بعنوان یک سیستم اجتماعی استثمار نبوده اند، ملی کردن نیز تا اجتماعی کردن با هم از ریشه متفاوتند. اینکه درحال حاضر در رابطه با جامعه ای مانند ایران که جامعه ای کاملا سرمایه داری باید چکار کرد؟ مسئله ای جداگانه است، ولی تحریم ها کاری برای کارگران ایران بعنوان نیروی اصلی و اساسی که می تواند و قادر ند و خواست و نیاز دارند که در صورت ایجاد نیروی سیاسی خود ، رزیم را بعنوان دولت طبقه حاکم یعنی سرمایه داری بمصاف بطلبد، کاری انجام نمی دهند و بیشتر طبقه کارگر را با تعطیل کارخانه ها و ایجاد بیکاری ضعیف و پراکنده نموده و بعمر جامعه طبقاتی سرمایه داری می افزایند. رفقا ی نویسنده مطلب خسته نباشید. برای خودم که مفید بود. مغزهای جوان می توانند رهیابی نمایند.. به امید رهائی طبقاتی کارگری که رهائی جامعه است.
~~آفریقای جنوبی: حمله به کارگران مهاجر … و رویای عقیم مانده ی رهائی
سرویس خبری جهانی برای فتح. 7 جولای 2008
مقاله زیر توسط مایکل اسلیت، روزنامه نگار”انقلاب”- ارگان حزب کمونیست انقلابی آمریکا نگاشته شده است. http://www.revcom.us
الکساندرا، ماملودی، آتریجویل، توکوزا و تمبیسا. در دهه ی1980 این اسامی بر تاریخ جهان داغ زده شدند. در خیابان های خاکی این شهرک های تفکیک نژادی شده و بسیاری مانند آنها، میلیون ها جوان آفریقای جنوبی یک دهه نبرد شورشگرانه را پیشبردند؛ نبردی که نقش کلیدی در سرنگونی رژیم آپارتارید نژادپرست و منفور آفریقای جنوبی بازی کرد.
امروز باری دیگر این اسامی به عناوین درشت روزنامه ها تبدیل شده اند. اما این بار به دلیلی بسیار بد. روز 11 مه، خیابان های الکساندرا شاهد یک کشتار همگانی با قصد پاکسازی قومی، علیه مهاجرینی که از دیگر کشورهای آفریقائی به اینجا آمده اند، بود. این حملات ابتدا از شهرکهای دیگر، در اطراف ژوهانسبورگ که قلب اقتصادی و صنعتی کشور است، شروع شد و در فاصله ی یک هفته به شهرکها و زاغه های اطراف دوربان در کوآزولو-ناتال و در ایالت کیپ غربی سرایت کرد. انبوه مردان آفریقای جنوبی به هر مهاجری که دست می یافتند حمله کرده، او را کتک زده و حتا به قتل می رساندند. این کشتار شامل همسایه ها و یا دست فروش محل شان هم می شد. کودکان و زنان حامله را کتک زدند، به ترس و وحشت انداختند، خانه هایشان را غارت و نابود کردند. برخی از مردان را در خیابان به آتش کشیدند: در حالیکه اهالی آفریقای جنوبی تماشا می کردند و برخی نیز کف می زدند.
تا آخر ماه مه، 62 آفریقائی کشته، 670 تن زخمی و ده ها هزار تن از آنان در سراسر کشور بی خانمان شدند. سازمان های غیر دولتی (ان جی او) می گویند این رقم به 100 هزارنفر نیز می رسد. اکثریت مهاجرین، اهالی کشورهای زیمبابوه و موزامبیک هستند. برخی نیز از بروندی، آنگولا و جمهوری دموکراتیک کنگو، اتیوپی، نیجریه، سودان، سومالی و مالاوی آمده اند. هزاران مهاجری که از خانه هایشان رانده شدند در اطراف پاسگاه های پلیس پناه گرفتند. دولت آفریقای جنوبی برای 70 هزار نفر اردوگاه پناهندگی درست کرد. ده ها هزار تن دیگر به کشورهایشان فرار کردند. بیش از 1400 تن از اهالی آفریقای جنوبی به دلیل شرکت در این تهاجمات دستگیر شدند.
این وقایع آن دسته از مردم جهان را که در دهه ی 1980 و 1990 از مبارزات جوانان آفریقای جنوبی علیه آپارتاید الهام می گرفتند، دچار افسردگی کرد. همه می پرسند، چگونه است در جائی که زمانی مرکز امید و مبارزه انقلابی بود اکنون میان مردم چنین خشونت هولناکی رخ می دهد؟ برای جواب باید گامی به عقب گذاشت و نگاهی به مبارزه ی عظیم ضد آپارتاید کرد. باید ببینیم وقتی در سال 1994 رژیم آپارتاید تمام شد چه معنائی داشت و چه معنائی نداشت. و باید نگاهی به ماهیت”کنگره ملی آفریقا” که از آن زمان تا کنون در قدرت است بکنیم.
حکومت آپارتاید
در اواسط دهه ی 1980 و در اوایل دهه ی 1990 دو بار در بحبوحه ی شورش های انقلابی به آفریقای جنوبی سفر کردم و در این شهرک ها قدم زدم. در بارهای زیر زمینی با مبارزین آبجو خوردم و موسیقی انقلابی گوش دادم و درحلبی آبادهای با انقلابیون آزانیائی غذا خوردم و خوابیدم. (انقلابیون آفریقای جنوبی، کشورشان را آزانیا می خواندند). داستان های زیادی از دهشتهای زندگی تحت رژیم آپارتاید، شنیدم.
نظام آپارتارید در سال 1948 شروع شد و یکی از وحشی ترین رژیمهای استعماری در تاریخ مدرن بود. آپارتاید در زبان”آفریکان” که زبان سفید پوستان استعمارگر ساکن در آفریقای جنوبی است، یعنی جدائی. آپارتاید، جدائی نژادی را در سراسر کشور قانونی کرد.
نظام آپارتاید در آفریقای جنوبی کاملا با نظام جهانی امپریالیستی عجین و تابع آن بود و برای استثمارگران سرمایه دار بالاترین سودها را تضمین می کرد. آمریکا و دیگر قدرت های امپریالیستی به لحاظ سیاسی ونظامی از رژیم آپارتاید علیه مبارزات رهائی بخش ملی و علیه اتحاد شوروی (که از یک کشور سوسیالیستی به یک کشور امپریالیستی تبدیل شده و برای مقاصد خود در این جنبش ها نفوذ می کرد) حمایت می کردند.
تحت رژیم آپارتاید، استعمارگران سفید پوست که فقط ده درصد جمعیت را تشکیل می دادند، صاحب همه چیز بودند و همه چیز را کنترل می کردند. آفریقایی های سیاه پوست بطور منظم از کلیه حقوق منجمله حقوق شهروندی محروم شدند و در شهرکهای تفکیک نژادی شده ای که در خارج شهرها قرار داشتند یا در”بانتوستان” های روستائی، اسکان داده شدند. بانتوستان ها، اردوگاه های فقر زده ای بودند برای زندگی کارگران مهاجر. این کارگران مهاجر فقط برای کار در معادن و مزارع اجازه ی ورود به”مناطق سفید” را داشتند. آفریقایی ها روزانه 10 تا 12 ساعت در این مشاغل کار می کردند و ساعتی چند سنت دریافت می کردند. سفید پوستان استعمارگر مالک 87 درصد اراضی بودند که شامل حاصلخیزترین زمین های کشاورزی بود در حالیکه 33 میلیون نفر مردم سیاه در 13 درصد از اراضی که بانتوستان ها را در بر می گرفت محصور بودند. همه آفریقائی ها برای هر نوع حرکتی در خارج بانتوستان ها باید کارت هویت همراه می داشتند. کمپانی ها کارگران نقاط دور دست را استخدام می کردند و کارگران را در مجتمع هائی که به اردوگاه های کار اجباری هیتلر شباهت داشتند، جای می دادند. شهرکهای تفکیک نژادی شده، اغلب بدون لوله کشی بود و وضعیت بهداشتی آنها وحشتناک بود.
اقتصاد کشور به حول استخراج و صدور طلا، الماس و دیگر فلزات گرانبها و مواد معدنی استراتژیک سازمان یافته بود. تولیدات دیگری مانند تولید اتومبیل برای مصرف داخلی و صادرات نیز وجود داشت. کشاورزی تجارتی در مقیاس بزرگ عمدتا برای مصارف داخلی بود اما شامل صادرات غلات نیز می شد. سفیدپوستان از سطح زندگی مشابه اروپا برخوردار بودند اما سیاهان مانند فقیرترین ملل جهان زندگی می کردند. لیت این نظام آپارتاید توسط حکومت پلیسی و نظامی دائمی تضمین می شد؛ حکومتی که در طول عمر خود بیرحمانه ترین روش های ترور و وحشت را علیه مردم به کار برد.
شورش از پائین، خیانت از بالا
مردم آزانیا، بخصوص جوانان، در اشتیاق رهائی می سوختند. ما روزها و شبهای دراز در مورد انقلاب حرف می زدیم و در رویای یک آزانیای آزاد سهیم می شدیم. مردم پر از امید، جسارت و خوش بینی باور نکردنی در مورد سرنگون کردن رژیمی بودند که پشتوانه اش قدرت های بزرگ امپریالیستی جهان بود و شکست ناپذیر جلوه می کرد. آنان می دانستند که مبارزه شان الهامبخش همه ی مردم تحت ستم و استثمار جهان است. اما جنبش آنان، با وجود آنکه بسیار قهرمانانه بود، اما، نتوانست یک حزب کمونیستی اصیل را به وجود آورد. دست یافتن به رهائی واقعی نیازمند رهبری یک حزب کمونیستی اصیل بود. در فقدان آن مردم آفریقای جنوبی بهائی گزافی را پرداختند.
شورش های مردمی، در اوائل سالهای 1990 ، ستون فقرات رژیم آپارتاید را به لرزه درآورده بود. آفریقای جنوبی دیگر یک جای امن و با ثبات برای سرمایه گذاران امپریالیست و نقشه ریزی استراتژیک نبود. برای آمریکا و دیگر قدرت های امپریالیستی، رژیم آپارتاید آفریقای جنوبی تبدیل به یک بار سیاسی غیر قابل تامین و ضررمند شد. رژیم آفریقای جنوبی تلاش کرد با استفاده از ارتش و پلیس و سرکوب بیرحمانه وضعیت را بچرخاند. اما دیگر ممکن نبود. برای همین تصمیم گرفتند برخی از رهبران سیاه را وارد مقامات بالا کنند و بخشی از جنبش ملی سیاهان را در حاکمیت استعماری آفریقای جنوبی ادغام کنند. پس، حاکمان آفریقای جنوبی در میان مخالفین آپارتاید به دنبال شرکائی گشتند که وارد مذاکرات شوند تا با کمک یکدیگر”آفریقای جنوبی نو” را بسازند و به اصطلاح برای همه عدالت اقتصادی و برابری نژادی بیاورند.
کنگره ملی آفریقا (آ ان سی) و رهبر آن نلسون ماندلا، با علاقه این برنامه ی امپریالیستی را پذیرفت و وارد شراکت شد. رژیم آپارتاید ماندلا را از زندان آزاد کرد و مذکرات را با او و کنگره ملی آفریقا آغاز کرد. در انتخابات 1994 برای اولین بار سیاهان اجازه ی رای دادن و انتخاب شدن یافتند. ماندلا بعنوان رئیس جمهور انتخاب شد و کنگره ملی آفریقا تبدیل به حزب حاکم شد.
مطبوعات این انتخابات را”عمیق ترین و درخشان ترین دگرگونی به سوی دموکراسی در عصر مدرن” خواندند. اما این انتخابات نشانه ی آن بود که دولت نومستعمره و وابسته به امپریالیسم آفریقای جنوبی در شکلی نوین و با چهره ای “دموکراتیک” تحکیم یافته است. ریاست جمهوری و پارلمان به شکلی سازمان یافته به کنگره ملی آفریقا در شراکت با”حزب ملی” سفید پوستان (یعنی همان رژیم آپارتاید) انتقال داده شد.
کنگره ملی آفریقا آگاهانه مبارزات مردم را به درون آن فرآیند که”فرآیند مذاکرات” نام گرفت، کشید. کنگره ملی آفریقا، با موعظه ی آشتی ملی، در عمل خط تمایز میان ستم دیده و ستم گر را پاک کرد و به طبقه ی حاکمه فرصت آن را داد که نظام اقتصادی و سیاسی خود را در شکلی جدید حفظ کند و فقط سبعانه ترین ویژگی های آن را کنار بگذارد. این انتخابات یک پیروزی سیاسی مهم برای امپریالیستها در سطح بین المللی بود زیرا الگوئی را ارائه داد که چگونه می توانند جنبش های رهائی بخش و خشم توده ها را بطور موفقیت آمیز به درون فرآیند”امن” کار از درون نظام سوق دهند.
پایان آپارتاید بدون تغییر اساسی
نظام آپارتاید پایان یافت، اما در واقعیت، شکل سلطه ی امپریالیسم تجدید سازمان یافت و ظریف تر شد تا شرایط بهتری را برای تحکیم این سلطه و بسط و گسترش آن بیابد. این پروژه توسط امپریالیستها، بخصوص آمریکا، رهبری و تامین مالی شد. نابرابری های عمیق و فقر جدی که توسط نظام آپارتاید بوجود آمده بود، کماکان پابرجاست و بدتر نیز می شود.
حکومت کنگره ملی آفریقا موفق به خلق یک طبقه میانی کوچک در میان سیاهان شده است. حتا معدودی سرمایه داران گردن کلفت سیاه نیز درست شده اند. اما شکاف میان فقیر و غنی گسترده تر از زمان آپارتاید شده است. بین سال 1995 تا 2000 در آمد خانوار متوسط سیاه 19 درصد آب رفت در حالیکه درآمد سفیدپوستان و سیاهان طبقه میانی 15 درصد رشد کرد. در سال 1996 قریب به 1.9 میلیون نفر با یک دلار در روز زندگی می کردند؛ این رقم در سال 2006 به 4.2 میلیون نفر افزایش یافته است. رقم رسمی بیکاری 23 درصد است اما تحلیل گران می گویند به واقع 40 درصد است و در شهرکها به 50 درصد نیز می رسد. فقط 50 درصد از خانواده های آفریقای جنوبی درآمد شغلی دارند.
مالکیت بر زمین های کشاورزی نیز از زمان آپارتاید تا کنون عوض نشده است. تنها 5 درصد از زمین های سفیدپوستها میان سیاهان آفریقای جنوبی تقسیم شده است. کنگره ملی آفریقا می گوید تا سال 2014 این رقم را به سی درصد خواهد رساند. اما بعید به نظر می رسد که با این سرعت لاک پشتی بتواند به چنین هدفی دست یابد. در هر حال، این گونه تقسیم اراضی بهیچوجه چیزی نیست که آفریقای جنوبی به آن نیاز دارد. آفریقای جنوبی نیاز به بسیج توده های مردم روستائی و گرفتن زمین ها و تقسیم آن برای ریشه کن کردن روابط نیمه فئودالی و امپریالیستی دارد.
از زمان قدرت گیری کنگره ملی آفریقا شرایط توده های آفریقای جنوبی نه تنها بهبود نیافته بلکه مرتبا بدتر شده است. همزمان تعداد عظیمی مهاجر ازدیگرکشورهای آفریقا وارد آفریقای جنوبی شده اند. مردمی که در کشورهای خودشان قادر به بقا نیستند. مردمی که از جنگها فرار کرده اند. و اقتصاد آفریقای جنوبی بر پایه ی کار آنان رونق و گسترش می یابد.
دو راه؛ دو آینده
“خرد معمول” پشت برنامه کنگره ملی آفریقا (که شبیه برنامه هوگو چاوز است) آن است که چون امپریالیسم بسیار قوی است و چون جهان بسیار ادغام شده است، هیچ کشوری نمی تواند خود را از او”جدا کند”. استدلال می کند، تصور اینکه یک کشور تحت سلطه بتواند خود را از امپریالیسم رها کند و یک اقتصاد سوسیالیستی اصیل و ساختاراجتماعی سوسیالیستی بسازد واقع بینانه نیست. اما باید پرسید: آیا تصور اینکه از تداوم سلطه ی امپریالیسم چیز خوبی برای مردم بیرون می آید، واقع بینانه است؟ تصور اینکه می توان مشکلات عمیق اقتصادی، اجتماعی و سیاسی آفریقای جنوبی را حل کرد بدون اینکه نیازی به سرنگونی طبقه ی حاکمه ای که کل نظام استثمار سرمایه داری را می چرخاند؛ واقع بینانه است؟ آیا تصور اینکه می توان این مشکلات را بدون ریشه کن کردن تمام روابط اقتصادی، سیاسی و اجتماعی استثمار سرمایه داری حل کرد؛ واقع بینانه است؟
کنگره ملی آفریقا با برنامه ی کار در درون نظام سرمایه داری و امپریالیستی به قدرت رسید و معتقد بود این تنها برنامه ایست که در جهان امروز ممکن است؛ و علاوه بر آن، مطلوب نیز هست. آنها با این اعتقاد قدرت را گرفتند که باز کردن هر چه بیشتر درهای کشور به روی اقتصاد جهانی سرمایه داری راه حل مشکلات آفریقای جنوبی است. در مرکز این کار، تداوم و تشدید روابط تولیدی و طبقاتی سرمایه داری و روابط اجتماعی و فرهنگ ملازم آن، قرار دارد. فوق استثمار پرولترهای آفریقائی تضمین می شود و در همان حال مالکیت خصوصی امپریالیستها و حق آنها در فوق استثمار مردم آزانیا تامین می شود. برنامه کنگره ملی آفریقا منافع طبقاتی بورژوازی کمپرادور را نمایندگی می کرد: طبقه ای که منافعش در آن است که با امپریالیستها متحد شود و”دلال” آنها شود؛ و در مقابل توسط آنها تقویت شده و مورد پشتیبانی قرار گیرد.
برای مثال، کار در معدن ( و تمام روابط تولیدی و اجتماعی ملازم آن) نه تنها حفظ شد بلکه به مثابه ستون فقرات اقتصاد گسترش یافت. امروز اکثر معدن کارانی که کار خطرناک و سخت را در معادن انجام میدهند سیاهان هستند در حالیکه اکثر مدیران سفیدپوست می باشند. پایگاه اغلب شرکتهای معدن در کشورهای اتحادیه اروپا یا آمریکا واقع شده است. بسیاری از شرکتهائی که ستون فقرات اقتصادی، اقتصاد آپارتاید را تشکیل می دادند هنوز در همان مقام و موقعیت اقتصادی پیشین باقی مانده اند با این تفاوت که اکنون پایگاهشان در بریتانیاست و نه در آفریقای جنوبی. این تغییر مکان به آنان انعطاف و امتیازاتی به مراتب بیشتر از دوران آپارتاید داده است. کارخانه ها ، بخصوص صنعت خودروسازی، یک بخش مهم دیگر اقتصاد است و شرکتهای امپریالیستی معروف که در آن درگیرند عبارتند از: فورد، جنرال موتور، کرایسلر، فولکس واگن، نیسان، تویوتا، باوارین موتورز و مرسدس بنز(دیملر).
در دوران رژیم آپارتاید همه می گفتند این رژیم، در شهرکهای سیاه، انبار باروتی درست کرده که هر آن ممکنست شعله ور شود. امروز باید گفت رژیم کنگره ملی آفریقا، بر مبنای وعده ها و انتظارات برآورده نشده، انبار باروت مشابهی را ساخته است. وعده ها و انتظاراتی که ایجاد شده است، کاملا در تضاد با واقعیت تداوم سلطه امپریالیسم در آفریقای جنوبی قرار دارند.
وضعیت کنونی آفریقای جنوبی واقعا عبرت انگیز است و آشکارا نشان می دهد که اگر سازش و همراهی با امپریالیسم به عنوان راه حلی برای رفع ستم های امپریالیستی در پیش گرفته شود، توده های مردم بار دیگر محکوم به شرایط مرگبار خواهند شد. در همان حال، نشان می دهد که اگر یک رژیم و رهبری واقعا انقلابی موجود بود می توانست یک جامعه سوسیالیستی واقعا رهائی بخش را بوجود آورد.
کار و کرد سرمایه داری و نیروی کار مهاجر
مهاجرت و کار مهاجر در آفریقای جنوبی تاریخ دیرینه ای دارد. ریشه های آن در کارکرد امپریالیسم در آفریقای جنوبی و بطور کلی جنوب آفریقاست. امپریالیستهای اروپائی در کنفرانس برلین در سال 1884-1885، آفریقا را تقسیم کردند و و به دلخواسته ی خود مرزهائی را دور هر بخش کشیدند. در نتیجه، شرایطی به وجود آمد که رشته های پیوند فرهنگی و قومی و خانوادگی میان دو طرف مرزهای این کشورها، امری عادی بود.
کشف الماس در سالهای 1860 و طلا در 1886 موجب ظهور نظام کارگران مهاجر قراردادی شد. در نتیجه، بخش عظیمی از اهالی کشورهای همسایه به آفریقای جنوبی مهاجرت کردند. کشورهای همسایه ی آفریقای جنوبی تبدیل به مخزن کارگران ارزان شدند که در جستجوی لقمه ای نان آماده ی مافوق استثمار شدن در معادن ژوهانسبورگ و کیمبرلی بودند. در عوض، اقتصاد این کشورها وابسته به نظام کارگران مهاجر قراردادی و ارز خارجی که از این طریق وارد کشور می شد، گردید.
امپریالیستها به طرق گوناگون آفریقا را استثمار کرده و نابود می کنند. این وضع در دهه های اخیر دهشتناک تر شده است. شرکت های بزرگ سرمایه داری که در آفریقا فعال اند؛ هر یک ارتش های”بومی” خود را دارند که به نیابت از سوی آنها بر سر منابع و ثروت های طبیعی آفریقا جنگ داخلی به راه می اندازند. این مسئله بر تعداد مهاجرانی که از جنگ فرار می کنند، افزوده است. مردم کنگو، سودان از دست جنگ های پاکسازی قومی و خشکسالی به دیگر نقاط آفریقا فرار می کنند. آنان به اهالی زیمبابوی که از سرکوب های حکومت موگابه و اقتصاد در حال فروپاشی آن فرار کرده اند، می پیوندند و همه با هم به سوی آفریقای جنوبی که بزرگترین اقتصاد قاره آفریقاست و دارای شهرت پناهنده پذیری و مهاجر پذیری است، سرازیر می شوند.
آفریقای جنوبی 3 تا 5 میلیون نفر جمعیت مهاجر دارد. بسیاری از آنان”غیر قانونی” می باشند. اکثریت آنان مهاجرین بدون جواز از زیمبابوی هستند. در 12 ماه گذشته رشد جمعیت آفریقای جنوبی 2.4 درصد و رشد جمعیت خارجیان 19 درصد بوده است.
آفریقای جنوبی به کار این مهاجرین نیاز دارد زیرا از طرق فوق استثمار آنان سودهای کلان به دست می آورد. رژیم آفریقای جنوبی، به عمد، کارزارهائی را برای آزار، دستگیری و بیرون کردن مهاجرین”بدون جواز” و”غیر قانونی” به راه می اندازد. هدفش از این کار، مرعوب کردن مهاجرین و مجبور کردن آنان به قبول هر درجه از استثمار و هر گونه کاری است. بنا بر گفته”سازمان بین المللی مهاجرین”، دولت آفریقای جنوبی در فاصله میان ژانویه تا ژوئن 2007 نزدیک به 102.413 مهاجر را بیرون کرده است. زندگی در چنین وحشتی، کارگران مهاجر را تبدیل به شکار معدنچیان و کارخانه داران و مزرعه داران آفریقای جنوبی کرده است.
کارگران بومی آفریقای جنوبی و کارگران مهاجر را وادار به رقابت بر سر بخور و نمیر کرده اند. هر یک دیگری را مسئول بدبختی خود می داند. فقدان رهبری انقلابی در میان این کارگران، گسترش جهل و نادانی نسبت به منافع واقعی شان را تضمین کرده و آنان را تبدیل به بازیچه ی دست استثمارگران نموده است. این است واقعیت هولناک حملات ضد کارگران مهاجر در آفریقای جنوبی.