عیاشان پاریسی | آرتور رمبو | ترجمه: آرمین نیکنام
{برای کمون پاریس}
آه! بزدلان! رسیدهایم! از ایستگاه بیرون شوید!
خورشید، خشکیده از ریههای تب کردهاش،
خیابانهایی که شبی از بربرها انباشته بودند،
آنک شهر مقدس! که در باختر به جلوس در آمده است!
به راه افتید! ما لهیبهای آتش را پس خواهیم زد!
آنگ لنگرگاهها! آنک خیابانها!
آنک کاشانههای ایستاده برابر درخشنده آسمانِ لاجوردی
آسمان، پریدهرنگ با ستارگان سرخِ بمبها
قصرهای مرده را در انبارهای الوار نهان کنید!
روز محتضر، روز وحشتزده، نگاههایتان را باز میآراید!
اینک آن لشگر سرخ به هم بافته و تافته!
مجنون شوید! متحیر خواهید بود، دریده لگام!
دستهی روسپیان، برانگیخته، مرهم خوران
نعرههای روسپیخانهها شما را میخوانند! بال زنید
بخورید! اینک شب عیشِ گرفتگیهای دردناکِ کسانیست
که به خیابان آمدهاند! آه ای نوشندگان مغموم!
بنوشید! آنگاه که نور عظیم و مجنون فرا میرسد
و زیورآلات خشکیدهْ دورتان انباشته
هیچ از شما ساخته نیست، بی حرفی و بیادایی
در جامهایتان، چشمان گمگشته در دوردست سپید
ببلعید! برای ملکه که در صدر فاحشگان است!
و به نالههای سفیهانهاش گوش سپرید
دردآور است! گوش سپرید گریز از شب سوزان را!
ای ابلهانِ نالان! ای سالخوردگان! ای نوکران! ای دلقکان!
آه ای بددلان! آه ای دهان دریدگان!
سخت تر بجنبید! ای زیادهگویان!
شرابیست مهیا از برای فرومایگان!
و اشکمهایتان است برآمده از شرم! آه ای فاتحان!
بشنوید اینک بوی این تهوع والا را!
و حلقتان را به این شرنگ بشورانید.
دستان شاعر چلیپایی بر گلوی کودکانتان
با شما میگوید: آه ای بزدلان! دیوانه شوید!
زانسو که شما زنان را میجویید
هنوز میلرزید از وحشتِ آن که
فریاد میزند و کاشانهتان را
بر سینه میفشرد، با فشاری جانکاه
سفلیسیان، دیوانگان، پادشهان، دلقکان
پاریس هرزه را چه کار است با شما؟
با تنتان یا روحتان، با سمومتان یا تنپوشهایتان؟
او شما در هم شکستگان را به کناری خواهد فکند!
وآنگاه که بر شکم فروفتاده نعره میزنید
مردگان پریشان، دینارخواهان
روسپیای سرگردان، پستانهای ورم کرده
به عسرت گره میکند، مشتهای کرختش را
آه پاریس! آنگاه که پاهایت رقص خشم پیمودهاند
آنگاه که تنت ریش از کاردهاست
آنگاه که چشمانت حتی به دروغ میدرخشند
اندکی نیکی بازمیآرایدَت
آه! شهردردمند! آه شهر محتضر!
که سر و پستانهایت رو به فرداییست
که هزاران در برتو گشاده میشود،
بر شهری متبرک از دیروزها
تن زرهپوشیده برای مجازاتهای تن فرسا
پس حیات تنکاه را باز مینوشی و میشنوی
جوشش کرمها در رگان کبودت را
و در عشق تابانت، پرسههای انگشتان یخ زده
و این را بدی نیست! کرمها، کرمهای کبود،
نفسهایت را نخواهند برید!
آنجهانیان، چشمان کارایاتید* را نخواهند زدود
از اشکهای طلایی که بر لبههای لاجورد فرو میافتد
با آنکه تو را در حجاب دیدن جانکاه است
و با آنکه هیچگاه شهری نبوده است
جرحی جانکاهتر بر تن سبز طبیعت
شاعر تو را میخواند: زیبایی تو حیرتزاست!
طوفان، شعر را تطهیر کرده است
و تکانهای سخت، تو را خلاص
کار تمام است، مرگ میلولد، ای شهر موعود!
گوشخراش، بوقهای مرگبار در قلب مینوازند.
شاعر مویهی بدنامان را خواهد گرفت
نفرت مجرمین و هیاهوی نفرین شدگان را
و پرتوهای عشق او، زنان را به گناه
و جملههای او برمیخیزند: آنک! آنک! راهزنان!
شهر چونان شد که بود، عیاشان
به بانگ، سوگوار روسپیخانههایشان
و دودهای سر در گم، از دیوارهای به سرخی نشسته
پلیدانه راه آسمان را میگیرند.
* کارایاتید نام اهالی شهر «کاریا» در یونان باستان بود که در هنگام حملهی یونان به ایران، به ایران پیوستند. امپراتوری یونان، مردان این شهر را کشت و زنانش را به بردگی کشاند. شرح این واقعه در کتاب دوم تاریخ سنوفونته آمده است.